یک چالش جالب
17 سالم بود.بواسطه تسلطم به زبان انگلیسی دائم تو سایتهای خارجی و دانشکده کشورهای مختلف چرخ میزدم.نمیدونم از کجا شروع شد ولی یه روز به این نتیجه رسیدم که ورودی دانشکده کشورهای شرق اروپا یا حتی آسیا خیلی راحت تر از ایرانه و خدماتی که ارائه میدن قابل مقایسه نیست.هیچ راهنمایی نداشتم و نمیدونستم بهترین کشور برای مهاجرت تحصیلی مجارستانه به همین دلیل اکراین رو انتخاب کردم.یه شب روی تراس نشسته بودیم که بی مقدمه به بابا گفتم :
اگه عین(برادرم) بخواد از ایران بره چیکار میکنی؟
بابا بلافاصله جواب داد:مگه من زندانبانشم خب بره.
- و تو این خونه بین دختر و پسر فرقی نیست دیگه.درسته؟!
بابا رنگش عوض شد و گفت: دختر مثل برگ گل نازکه و نیازمند حمایت.هر جا خواستی بری بگو باهم میریم.
متوجه شدم اگه خواسته مو مطرح کنم مخالفت میکنه از طرفی روی رفت و آمدم حساس میشه و یک جلد شاهنامه نصیحتم میکنه .هر چی بیشتر میگذشت من بیشتر مطمئن شدم و کمتر واسه کنکور درس میخوندم.امتحان نهایی رو دادم و دیپلم گرفتم.صفحه کلیدمو فروختم و مدارک تحصیلی رو ترجمه کردم و یک کوله خریدم.کوله رو تو کمد کلاس بسکتبالم گذاشتم.در طول تابستون روز در میون وسایل و مدارکمو تکمیل و تو کوله جاسازی میکردم.پیش داشگاهی از اول شهریور آغاز میشد اواسط شهریور به خونه اعلام کردم که از طرف مدرسه میخوایم بریم اردو نیشابور.اردو چند روزه در مدرسه ما خیلی عادی بود و سابقه داشت.بابا منو گذاشت دم در مدرسه .رفتم دفتر و نامه بلند بالایی رو تقدیم ناظم کردم که در اون بابای من از مدیر عذرخواهی کرده بود که وقت نکرده خودش بیاد و اجازه مرخصی چندروزه خواسته بود تا چند روز به مسافرت بریم و من برای سال تحصیلی جدید آماده بشم.از اونجایی که پدرم همکار خانم مدیر و خودم شاگرد اول مدرسه بودم و خلاف سنگینم سلام نکردن به ناظممون بود هیچ کس شک نکرد و خیلی با روی باز اکی داد.البته گفتن این مراحل با انجام دادنشون و استرسی که تجربه کردم قابل مقایسنیست.
اون روز بعد از مدرسه رفتم سالن مرکزی کوله مو برداشم و خودمو به ترمینال و اتوبوس ارومیه رسوندم.16 ساعت تو راه بودم و به جای نگاه به آینده دائم به این فکر میکردم که اسم این کار فرار از خونه ست؟ و از اونجایی که خیلی شاداب بودم میگفتم نه فرار از خونه بخاطر یه پسر اتفاق میفته.من که بخاطر پسری از خونه نزدم بیرون.
به محض ورود به ترمینال ارومیه معنی مهاجرت رو فهمیدم.همه به زبان دیگه ای صحبت میکردند و هر کسی پی کار خودش بود.بالاخره به آژانس مسافرتی که کتایون دختر عمه لیلا آدرس داده بود سر زدم تا سه برابر بلیت رو پراخت کنم و بدون اجازه پدر و تکمیل روادید وارد خاک ترکیه بشم.آژانس مسافرتی نه شبیه جاهای مخوفی که تو سریال ها نشون میدن بود نه کسی با مطرح کردن تقاضا بم چپ چپ نگاه کرد فقط گفتند مسئول فروش بلیت ها خارجی سخت(غیرقانونی) بعد از ناهار میاد.از آژانس اومدم بیرون و برای اولین بار تو یه ساندویچی ناهار خوردم.
دو ساعت بعد تو راه ارومیه مشهد بودم.ترسیده بودم نه از اینکه بمیرم یا دستگیر شم یا بلایی سرم بیاد .از این ترسیدم که برسم به مقصد سالها درس بخونم و وقتی برگردم به جای خانوم دکتر بهم بگن "دختر فراری".
سنجاق قفلی:هیچ کس تا همین لحظه از این موضوع خبر نداشت حتی آدما خاص زندگیم - از شرح حالات روحی و استرس خودم در اون برهه زمانی صرف نظر کردم چون گذشته و دیگه مهم نیست - من از این رازها زیاد دارم که شاید بعضیا فکر کنند دختر بد و سرتقی هستم ولی قضاوت دیگران درباره شخصیتم اصلا و ابدا برام مهم نیست به همین خاطر در وبلاگ خودم نوشتم - البته سالها بعد دوباره تصمیم گرفتم از ایران برم و اینبار تمام مراحل قانونی رو بدون اینکه کسی بدونه طی کردم اما مسائلی پیش اومد که در دقیقه 90 منصرف شدم کلا همیشه از دم در برمیگردم:))