ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

وظیفتونه به مفاد قرداد پای بند باشید.این کمترین کاریه که می تونید انجام بدید اونم بعد از پنج ماه
 بده این امضا کنه بعد اون بعد آنها بعد ایشان تازه اگه امضا بشه کلی تعجب کنی که چی شد؟!چرا انقد راحت؟!
 تا تقی به توقی بخوره با حقوقت تهدیدت کنند.
واسه گرفتن حقت مجبور باشی دزد و پلیس بازی دربیاری.
تا اینکه یه جایی بشینی رو زمین سرتو بذاری رو زانوهات و های های گریه کنی.
اگه کار اداری داشته باشم ماتم می گیرم این به اون پاس میده از کار بیمارستانی متنفرم هرکی به هر کیه و تا جاییکه بشه زور میگن.سابقه بالا به سابقه پایین ، مترون به مسئول ،رئیس به مترون.باز اینا هر کدوم تک تک می تونند به نفر اول زور بگن.
سه ساله وارد جامعه شدم و دیروز دومین باری بود که به معنای واقعی کلمه کم آوردم و دلم خواست دنیا یه لحظه بایسته و فقط بپرسم :ماذا فاذا؟!
خواستم پدر و مادرمو شماتت کنم که آدمای گنده ای نیستند نشد خواستم خودمو شماتت کنم که تلاش نکردم نشد آخر نفهمیدم ایراد کار از کجاست و فقط به خدا توکل کردم و آروم شدم.امروز با دوست عزیزی صحبت می کردیم و برای اولین بار متوجه شدم چی کشیده و چی میگه.فهمیدم از چی فرار کرده و دقیقا انگار حالمو می فهمید.نمی تونم چیزی رو که درباره یک دنیای دیگه میگه تصور کنم اصلا در خیالم نمی گنجه ولی اون چیزی که درباره این دنیا می گفت رو با تمام وجود لمس کردم.
میگن وقتی یه آدمی رو کتک بزنی بعد یه مدت بی حس میشه و دیگه درد رو با شدت اولیه حس نمی کنه.از لحاظ روانی به قدری کتک خوردم و داغونم که دیگه واقعا به معنای واقعی کلمه میگم "به درک ، واسم مهم نیست همش مال شما فقط راحتم بذارید"
میگفت "زامبی" خندم می گرفت حالا دیروز می بینم زامبی کجا بود! یه مشت مشنگ دور هم حلقه زدند و همزیستی می کنند یه عده دیگه هم بچاپ که می چاپی.
خسته شدم اما نمی تونم صبر کنم تا نفسم جا بیاد.اگه صبر کنی می خورنت

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا میکنم 
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و 
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان 
 
                                                                                  "اخوان ثالث"
30 مهر 94

تا حالا آتش گرفتن انبار کاه رو دیدید؟
یه جرقه به زندگیم خورد و همه چیز شروع شد.هر لحظه که میگذره من بیشتر می تونم پشت این انبار کاه رو ببینم مثل اینکه فیلم رو دور تند گذاشتند .شرایط بیرونی و درونی رو دور تند افتاده و هر روز یه شمارش معکوس به حساب میاد. چیزایی تو روحیه م کشف میکنم که هضم هر کدوم ماه ها طول میکشه .گاهی از دیدن چیزی میخندم و از ته دل ذوق میکنم بعد به خودم میام و میگم وای این منم؟! خوب فکر میکنم و می بینم که سالهاست این من واقعی رو پنهان کردم و حالا بدون پیش داوری میتونم خودم باشم.خودِ خودم.خودی که بارها سرزنش شد  سرکوب شد و کز کرد یه گوشه ذهنم.
انگشت اتهام از روم برداشته شده و کسی نمیگه تو مشکل داری حتی اگه مشکلی داشته باشم کسی انتظار تغییر ناگهانی نداره و محکم میگم "همینه که هست" 
چقدر شیرین و مطبوعه که میتونی "همینی که هست" باشی میتونی آرامش داشته باشی و خودتو کشف کنی.خود واقعیت نه خودی که سعی میکردی اداشو دربیاری.
همزمان با اتفاقات عجیب روحی خیلی از کارام تایم اوت داره و باید تا یه زمان معین تموم شه جای هیچ مرخصی و استراحتی وجود نداره و پشت سرهم کار تراشیده میشه.دائم باید سوال کنم و هر چی بدونم کمه.
وقتی چند روز پیش علیرضا زنگ زد و گفت پانسیون و کار باشرایطی که میخواستم رو برام پیدا کرده خندم گرفته بود که حتی شرایط فعلیم هم استیبل نیست و باید به فکر جابه جایی باشم.
واسه آدمی مثل من که عادت به برداشتن چندتا هندونه نداره و باید کاملا یه قضیه حل بشه تا کار دیگه ای رو شروع کنه شرایط فعلی آسون نیست.
چیزی که باعث میشه بتونم ادامه بدم حاشیه امنی که در زندگی دارم.اون بخش آروم و منحصر به فرد که تجلی زندگی دلخواهمه و  باهاش احساس آرامش و شادی میکنم.

سنجاق قفلی: زد زیر گریه و من از خوشحالی گریه کردم - هیچ قضاوتی در کار نیست و این یک معجزه است - شگفت انگیز ِ که برای همه چیز یه راه حلی داره - ماتیلدا گفته بودی خوشبختی یه چیز نسبیه و به طور مطلق وجود نداره  ولی این روزا به طور مطلق خوشبختم.کن یو بی لیو ایت؟!