ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

.

خیلی قبل تر فکر میکردم شرایط و دیگران مسئول حال خوب من هستند.اگه شرایط فلان طور باشه اگه دوست پسرم اینکار رو بکنه اگه به خواسته هام برسم و هزارتا اگه دیگه اما مدتیه متوجه شدم مسئول حال خوبم خودم هستم.شبایی که خسته از سرکار برمیگردم چراغا و بخاری رو خاموش و یه چند تا شمع روشن میکنم.آهنگ babel پلی میشه ، پتورو برمیدارم و رو کاناپه دراز میکشم.چشامو میبندم .اتاق عمل رو تصور میکنم ،صداها رو کم و کم تر میکنم.آدمای عصبانی رو ساکت میکنم و فقط لب زدنشو می بینم .خندم می گیره .میرم بالاتر 

از بالا به اتاقا نگاه میکنم 

بازم بالاتر

از بالا به بیمارستان نگاه میکنم

بازم بالاتر 

از بالا به شمال و غرب و مرکز تهران نگاه میکنم 

میرم هزاران کیلومتر دورتر.به سرزمینی سرد و دست نیافتنی.تو خونه هیچ کس نیست.در یخچال رو باز میکنم و میبندم .میرم داخل اتاق و تو آینه قدی خودمو برانداز میکنم.در تراس رو باز میکنم و به بیرون خیره میشم.

صدای بازی میاد.صدای یه سری بچه که میخندند.در تراس رو میبندم.

برمیگردم تهران.....

چشامو باز میکنم و نور شمعا رو میبینم که تحت تاثیر باد ضعیفی تکون میخورند.از دریچه کولر باد میاد.قرار بود حمیدرضا دریچه کولر رو با روزنامه بپوشونه که بازم یادش رفت.فراموش شده انگار سالهاست که نیست.همیشه میگفت خونه تو واسه من هوومه و بقیه دنیا هاوس.

بهش میخندیدم...

شوخی بود واسم انگاری ....

زندگی خیلی جدیه ولی من شوخی گرفتمش.این جوری راحت تر میگذره.یاد کسی میفتم که باید به جای همه باشه و نیست.

دفعه اول که رفت مریض شدم انتظار داشتم دفعه دومم این اتفاق بیفته اما هیچ چیز اونجوری که فکر میکنیم پیش نمیره.فکر میکردم موقع بدرقه دلم طاقت نمیاره و نمی تونم ازش جداشم اما با یه خداحافظی معمولی و چند دقیقه ای همه چی تموم شد.انگار اخلاق آدما مسریه.وقتی یکی درون گرا و توداره نفر بعدی هم ناخودآگاه اونطوری بازخورد میده.کاش خودم بودم و لازم نبود اون صبح لعنتی نقش بازی کنم.نقش یه آدم معقول و دوست داشتنی

کاش خودم بودم حتی اگه دوست نداشتنی میشدم .هنوز بعضی روزا دلم میخواد برم فرودگاه امام بشینم رو یه صندلی و یه دل سیر گریه کنم .مثل عزاداری که دوران سوگشو طی نکرده سردرگمم.انگار مسافری دارم که هنوز تو فرودگاه امامه و من نتونستم بدرقه ش کنم.این روزا به طرز عجیبی غمگینم .....

به طرز عجیبی امیدوارم....

و به طرز عجیبی خوبم....


چرا همه رفته بودن هاشون رو میذارن واسه پاییز؟!

چرا پاییز هیشکی برنمی گرده؟!


.

شاید ماه ها بگذره و هیچ اتفاقی نیفته اما این چند وقته برای من خیلی شلوغ بود.اتفاقات زیادی افتاد که نمیدونم از کجاش باید بنویسم.میشه همه این اتفاقات ریز و درشت رو در یک جمله نوشت.

الان دقیقا بیست و شش روزه که متاهلم.

خیلی وقتا اتفاقاتی در زندگی میفته که آدم حتی یه درصدم فکرشو نمی کنه.عروس خونه مرد مغرور و جسوری شدم که هزاران کیلومتر از من فاصله داره.مردی که درست یکسال پیش به خاطر رسیدن به هدف و آرزویی ازش راهنمایی خواستم و کم کم بهش علاقمند شدم.آدمی که برخلاف ظاهر جدی و خشکش بسیار مهربون و دلسوزه.هیچ وقت فکر نمی کردم آدمی وجود داشته باشه که نذاره آب تو دلت تکون بخوره،بهت حق انتخاب و نفس کشیدن بده،حق انتخاب رابطه ،پوشش ، آرزو و خلوت بده.

مردی که در این جامعه بزرگ شده باشه اما مجبورت کنه به خودت به چشم انسان نگاه کنی نه جنس دوم.آدمی که در اوج عصبانیت حق رو ناحق نکنه و منصف بمونه

اول همه رابطه ها خوشگله.آدما همدیگه رو دوست دارن ،نقاط مثبت همو بولد می کنند و نقاط منفی رو می بخشند اما همه آدما شانس اینو ندارن که از عشق به دوست داشتن برسند.دوست داشتن عمیقی که مثل رودخونه جریان داره.آروم و اطمینان بخش....

اما برای من اتفاق افتاد.بعد از کلی بالا پایین و برخورد با آدمای معمولی و نقاباشون بالاخره به آرامش رسیدم.

این روزا حال دلم خیلی خوبه.زندگی سر سازش داره و بی دغدغه خوش میگذره.نه اینکه بگذره بلکه ثانیه ثانیه ش بهشته اما یه دلتنگی مثل حریر روی قلبم کشیده شده.

من آدم انتظار کشیدنم .سالها زندگی خواسته به من درس صبوری بده و من با لجبازی و بی قراری ازش فرار کردم اما حالا برای اولین بار متین و آروم منتظرم.منتظر روزایی که خونه تورو کم نداشته باشه.

منتظر روزای باهم بودن.

منتظر روزای خوب با تو.