ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

۱۶ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

تا حالا آتش گرفتن انبار کاه رو دیدید؟
یه جرقه به زندگیم خورد و همه چیز شروع شد.هر لحظه که میگذره من بیشتر می تونم پشت این انبار کاه رو ببینم مثل اینکه فیلم رو دور تند گذاشتند .شرایط بیرونی و درونی رو دور تند افتاده و هر روز یه شمارش معکوس به حساب میاد. چیزایی تو روحیه م کشف میکنم که هضم هر کدوم ماه ها طول میکشه .گاهی از دیدن چیزی میخندم و از ته دل ذوق میکنم بعد به خودم میام و میگم وای این منم؟! خوب فکر میکنم و می بینم که سالهاست این من واقعی رو پنهان کردم و حالا بدون پیش داوری میتونم خودم باشم.خودِ خودم.خودی که بارها سرزنش شد  سرکوب شد و کز کرد یه گوشه ذهنم.
انگشت اتهام از روم برداشته شده و کسی نمیگه تو مشکل داری حتی اگه مشکلی داشته باشم کسی انتظار تغییر ناگهانی نداره و محکم میگم "همینه که هست" 
چقدر شیرین و مطبوعه که میتونی "همینی که هست" باشی میتونی آرامش داشته باشی و خودتو کشف کنی.خود واقعیت نه خودی که سعی میکردی اداشو دربیاری.
همزمان با اتفاقات عجیب روحی خیلی از کارام تایم اوت داره و باید تا یه زمان معین تموم شه جای هیچ مرخصی و استراحتی وجود نداره و پشت سرهم کار تراشیده میشه.دائم باید سوال کنم و هر چی بدونم کمه.
وقتی چند روز پیش علیرضا زنگ زد و گفت پانسیون و کار باشرایطی که میخواستم رو برام پیدا کرده خندم گرفته بود که حتی شرایط فعلیم هم استیبل نیست و باید به فکر جابه جایی باشم.
واسه آدمی مثل من که عادت به برداشتن چندتا هندونه نداره و باید کاملا یه قضیه حل بشه تا کار دیگه ای رو شروع کنه شرایط فعلی آسون نیست.
چیزی که باعث میشه بتونم ادامه بدم حاشیه امنی که در زندگی دارم.اون بخش آروم و منحصر به فرد که تجلی زندگی دلخواهمه و  باهاش احساس آرامش و شادی میکنم.

سنجاق قفلی: زد زیر گریه و من از خوشحالی گریه کردم - هیچ قضاوتی در کار نیست و این یک معجزه است - شگفت انگیز ِ که برای همه چیز یه راه حلی داره - ماتیلدا گفته بودی خوشبختی یه چیز نسبیه و به طور مطلق وجود نداره  ولی این روزا به طور مطلق خوشبختم.کن یو بی لیو ایت؟!


سنجاق قفلی: مسلما اولین نفر نیستی و آخریشم نخواهی بود اما باور کن تو حیف بودی.چیکار کردی با خودت...

اولین روز

۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۱
رویا
چند هفته پیش
نشسته دردودل میکنه و منم بدون نگاه کردن بهش چایی میخورم.هر ده دقیقه میگم:"دوستت نداره"
آخر عصبانی میشه و داد میزنه :اصلا گوش میدی چی میگم؟
- پس از کجا فهمیدم دوستت نداره؟
- من دارم از محاسنش میگم تو میگی دوستم نداره!!
- من کاری به خاطرات پفکی و آبکی ندارم.داد میزنه دوستت نداره خودتو علاف نکن
1) پسرا برخلاف دخترا روز به روز فارغ تر میشن نه عاشق تر پس رابطه ای که با تمایل پسر شروع میشه ریسک داره چه برسه به اینکه با تمایل تو شروع شده
2) پسرا احساس مالکیت دارند.اصطلاح "مال من" خیلی واسشون آشناست پس اگه تو رو واقعا دوست داشته باشه دلش میخواد مالکت باشه و الان بعد 6 ماه باید پیشنهاد ازدواج میداد نه اینکه بگه الان زوده
3) پسر مذهبیه ولی دوست دختر داره.بترس از این جور آدما

امروز 
اومدم لباس عوض کنم می بینم تو رختکن نشسته و با خوندن صفحه گوشیش اشک می ریزه.
- جدا شدیم
- معلومه
- دارم دق میکنم
- خاک بر سرت جدا
سنجاق قفلی:چسب زخمو باید محکم بکنی وگرنه دردت میاد همون اول رابطه دیدید آرامش ندارید یا زنگ خطر الارم میده دکمه "خوش گذشت" رو بزنید.

یک چالش جالب

17 سالم بود.بواسطه تسلطم به زبان انگلیسی دائم تو سایتهای خارجی و دانشکده کشورهای مختلف چرخ میزدم.نمیدونم از کجا شروع شد ولی یه روز به این نتیجه رسیدم که ورودی دانشکده کشورهای شرق اروپا یا حتی آسیا خیلی راحت تر از ایرانه و خدماتی که ارائه میدن قابل مقایسه نیست.هیچ راهنمایی نداشتم و نمیدونستم بهترین کشور برای مهاجرت تحصیلی مجارستانه به همین دلیل اکراین رو انتخاب کردم.یه شب روی تراس نشسته بودیم که بی مقدمه به بابا گفتم :

اگه عین(برادرم) بخواد از ایران بره چیکار میکنی؟ 

بابا بلافاصله جواب داد:مگه من زندانبانشم خب بره.

- و تو این خونه بین دختر و پسر فرقی نیست دیگه.درسته؟!

بابا رنگش عوض شد و گفت: دختر مثل برگ گل نازکه و نیازمند حمایت.هر جا خواستی بری بگو باهم میریم.

متوجه شدم اگه خواسته مو مطرح کنم مخالفت میکنه از طرفی روی رفت و آمدم حساس میشه و یک جلد شاهنامه نصیحتم میکنه .هر چی بیشتر میگذشت من بیشتر مطمئن شدم و کمتر واسه کنکور درس میخوندم.امتحان نهایی رو دادم و دیپلم گرفتم.صفحه کلیدمو فروختم و مدارک تحصیلی رو ترجمه کردم و یک کوله خریدم.کوله رو تو کمد کلاس بسکتبالم گذاشتم.در طول تابستون روز در میون وسایل و مدارکمو تکمیل و تو کوله جاسازی میکردم.پیش داشگاهی از اول شهریور آغاز میشد اواسط شهریور به خونه اعلام کردم که از طرف مدرسه میخوایم بریم اردو نیشابور.اردو چند روزه در مدرسه ما خیلی عادی بود و سابقه داشت.بابا منو گذاشت دم در مدرسه .رفتم دفتر و نامه بلند بالایی رو تقدیم ناظم کردم که در اون بابای من از مدیر عذرخواهی کرده بود که وقت نکرده خودش بیاد و اجازه مرخصی چندروزه خواسته بود تا چند روز به مسافرت بریم و من برای سال تحصیلی جدید آماده بشم.از اونجایی که پدرم همکار خانم مدیر و خودم شاگرد اول مدرسه بودم و خلاف سنگینم سلام نکردن به ناظممون بود هیچ کس شک نکرد و خیلی با روی باز اکی داد.البته گفتن این مراحل با انجام دادنشون و استرسی که تجربه کردم قابل مقایسنیست.


اون روز بعد از مدرسه رفتم سالن مرکزی  کوله مو برداشم و خودمو به ترمینال و اتوبوس ارومیه رسوندم.16 ساعت تو راه بودم و به جای نگاه به آینده دائم به این فکر میکردم که اسم این کار فرار از خونه ست؟ و از اونجایی که خیلی شاداب بودم میگفتم نه فرار از خونه بخاطر یه پسر اتفاق میفته.من که بخاطر پسری از خونه نزدم بیرون. 

به محض ورود به ترمینال ارومیه معنی مهاجرت رو فهمیدم.همه به زبان دیگه ای صحبت میکردند و هر کسی پی کار خودش بود.بالاخره به آژانس مسافرتی که کتایون دختر عمه لیلا آدرس داده بود سر زدم تا سه برابر بلیت رو پراخت کنم و بدون اجازه پدر و تکمیل روادید وارد خاک ترکیه بشم.آژانس مسافرتی نه شبیه جاهای مخوفی که تو سریال ها نشون میدن بود نه کسی با مطرح کردن تقاضا بم چپ چپ نگاه کرد فقط گفتند مسئول فروش بلیت ها خارجی سخت(غیرقانونی) بعد از ناهار میاد.از آژانس اومدم بیرون و برای اولین بار تو یه ساندویچی ناهار خوردم.

دو ساعت بعد تو راه ارومیه مشهد بودم.ترسیده بودم نه از اینکه بمیرم یا دستگیر شم یا بلایی سرم بیاد .از این ترسیدم که برسم به مقصد سالها درس بخونم و وقتی برگردم به جای خانوم دکتر بهم بگن "دختر فراری".


سنجاق قفلی:هیچ کس تا همین لحظه از این موضوع خبر نداشت حتی آدما خاص زندگیم - از شرح حالات روحی و استرس خودم در اون برهه زمانی صرف نظر کردم چون گذشته و دیگه مهم نیست - من از این رازها زیاد دارم که شاید بعضیا فکر کنند دختر بد و سرتقی هستم ولی قضاوت دیگران درباره شخصیتم اصلا و ابدا برام مهم نیست به همین خاطر در وبلاگ خودم نوشتم - البته سالها بعد دوباره تصمیم گرفتم از ایران برم و اینبار تمام مراحل قانونی رو بدون اینکه کسی بدونه طی کردم اما مسائلی پیش اومد که در دقیقه 90 منصرف شدم کلا همیشه از دم در برمیگردم:))

روزها به عشق دیدن کتونی پسرونه آبی از جلو زارا رد شدم.از دیدنشون کیف میکردم اما دلیلی برای خرید پیدا نمی کردم.اتفاقا مخاطب خاص داشتم ولی سلیقه مون خیلی متفاوت بود عملا نه من به پیشنهادات اون مبنی بر ظاهرم اهمیتی میدادم نه اون به سلیقه من پس لزومی نداشت کلی پول بابت کفشی بدم که شاید حتی یکبار پوشیده نشه .
یه روز برخلاف هر روز پشت ویترین ندیدمش .رفتم داخل و سوال کردم معلوم شد سایز خاص رو تموم کرده و مجبور شدند از پشت ویترین بردارند.بی مقدمه پرسیدم:بازم دارید؟
جوابش مثبت بود و سایز موردنظرمو پرسید.من نمیدونستم چه سایزی باید بخرم اصلا تا اون لحظه کفش مردونه نخریده بودم.رندم گفتم 41

نمیدونم چرا اون کفش شد مایه دق.زیر تختم جا خوش کرده بود و هر موقع نگاش میکردم یادم میومد تو هستی و من تنهام.کتونی آبی آسمونی پسرونه شد تجسم واقعی فاصله ای که حس میکردم.فاصله ای که باعث میشد خیلی چیزا رو پنهون کنم و حرف نزنم.از سرزنشات می ترسیدم مثل پسربچه 7ساله ای که نمره های 20 رو نشون میده و 17ها رو زیر فرش پنهون میکنه.متاسفم که سحر خیلی چیزا رو میدونست و تو خبر نداشتی یا دروغ شنیده بودی.متاسفم هم برای خودم هم برای تو

کفشارو روزای آخر اسفند دور انداختم.شبیه اینا بود
رویا
پ ن : خواستم قسمت نبود
حریم خصوصی واژه دوست داشتنی و تزیینی در ایران محسوب میشه .همه مردم وقتی نوبت به خودشون میرسه حریم رو جزئی از حقوق خودشون می دونند و وقتی رعایت نمیشه اعتراض می کنند اما نمیدونم چرا واسه خودشون عیدِ واسه بقیه عیب.یادم میاد سر کلاس فوریت های پزشکی استادمون می گفت اولین کار حفظ تورنته بیمار و کشیدن پاراوانه حتی در خارج از بیمارستانم سعی کنید اگر چند نفرید دور تا دور بیمار رو بگیرید و یک حلقه انسانی درست کنید و وقتی به هوش اومد کاملا طبیعی برخورد کنید چون جنبه روانی دیده شدن و در معرض بودن بیماری آزاردهنده تر از دردِ.

همیشه وقتی کتابی دستم می گیرم کسی پیدا میشه که سوال کنه چی میخونی ؟یا سرشو مثل غاز بیارِ روی کتاب و بپرسه چی می خونی؟! مسلما با لحن سرد پاسخگویی از سوالات بیشتر جلوگیری میکردم اما همین رفتار بقیه و معذب بودن خودم باعث شد که خیلی روی خودم کار کنم و تا جاییکه میتونم اصلا از آدما سوال غیرکاری نپرسم.


در محل کار جدیدم چیز عجیبی دیدم.نه تنها لحن سرد جواب نمیده بلکه حتی اگه مستقیما بگی به شما مربوط نیست بازم تا جواب نگیرند دست از سرت برنمی دارند.چند روز پیش یکی از همکارام پرسید استخدامی شرکت کردی؟ نه گفتن همانا و بلا گفتن.امروز مکالمه جالب تری با یک نفر دیگه اتفاق افتاد.
- بیمارستان قبلی چقد حقوق می گرفتی؟
- مهم نیست
- نه بگو دیگه
- :ا تقریبا مثل همین جا
- یعنی در یکسال x تومان. چقدر جمع کردی؟
- :ا ببخشید این سوال خصوصیه
- حالا بگو دیگه نمیخوام که ازت بگیرم.
- دوست ندارم بگم.
- بگو دیگه مگه چی میشه؟

مجبور شدم راهمو کج کنم و بیام این طرف سالن.واقعا دوست ندارم این رفتار رو داشته باشم چون این رفتار منجر به جو سنگینی میشه.در مشاغل دیگه شاید روابط همکاران زیاد مهم نباشه اما درمان یک کار گروهیه مخصوصا اتاق عمل شما حتی اگه بخوای نمی تونی روابطت رو محدود و ایزوله کنی.واقعا نمیدونم وقتی سکوت جواب نمیده باید چه بازخوردی داشته باشم الزاما حتما باید دروغ بگم یا دائم کانتکت داشته باشم.
کاش یک روزی برسه که احترام گذاشتن به حریم خصوصی دیگران مد بشه. همه گیر و یهویی به طرز لوکسی سوالای شخصی پرسیدن بی کلاسی محسوب شه.

هیچ روزی به اندازه امروز سر سزارین نرفتم و بند ناف نزدم.تاریخ تولد رند عجیب برای مردم مهمه!!!!
یک حس عجیب: دلم بیشتر از دوست داشته شدن برای دوست داشتن تنگ شده . دلم عشق میخواد با یک جفت آل استار صورتی و پیاده روی نیمه شب
یک تجربه ناب : پاییز 93 ساعت سه نیمه شب تنها ماشین یکی از اتوبان های تهران.لم دادم پامو تکیه دادم به داشبورد  باد میخوره به صورتم و ستاره ها رو نگاه می کنم 


یادمه وقتی بچه بودم فقط یک بار واسم تولد گرفتند که دقیقا همون روزا دوربین گم شد و عکسای منم به فنا رفت اما از وقتیکه بزرگتر شدم همیشه تولد گرفتم و بابت حضورم در زمین خوشحال بودم.سه شنبه  وارد بیست و ششمین سال زندگی زمینیم شدم .
جدا از جشن و جیغ و رقص و کلی حسای خوب من با تمام وجود بخاطر زندگی محشرم از خدا ممنونم.