ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

شما هم شرکت کنید سلیقه و دستختتون رو ببینم :)
اومدم تابلو رو بزنم به دیوار می بینم دیوار میخ داره با تعجب بلند میگم :Mon dieu
میخ متعلق به تابلویی که دو سال پیش روز تولدم بهم هدیه داد و بعدها انداختمش دور.خندم می گیره که حتی نمیدونست من شعر نمی خونم و از تابلو معرق بیزارم.البته اون موقع از خودم ذوق زدگی نشون دادم که نخوره تو ذوقش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

میخوام بدونم در یه جامعه آماری صد نفری از پسرا چندتاشون یکسال تولد دوست دخترشونو یادشون میره و سال بعد یک تابلو معرق XL رو به عنوان هدیه انتخاب می کنند:))))
یادمه وقتی بچه بودم فقط یک بار واسم تولد گرفتند که دقیقا همون روزا دوربین گم شد و عکسای منم به فنا رفت اما از وقتیکه بزرگتر شدم همیشه تولد گرفتم و بابت حضورم در زمین خوشحال بودم.سه شنبه  وارد بیست و ششمین سال زندگی زمینیم شدم .
جدا از جشن و جیغ و رقص و کلی حسای خوب من با تمام وجود بخاطر زندگی محشرم از خدا ممنونم.

چند روز پشت سرهم دنبال پول بودم و معمولا آدم در شرایط مالی سخت خیلی راحت می تونه اطرافیانشو بشناسه. پول جور شد ولی فردای اون روز تصمیم گرفتم کمی خودخواه باشم و خودمو در اولویت قرار بدم. خیلی رک از بدهکارا تقاضای پولمو کردم، خدمات رایگانی که در قبال دوستا یا خانوادم انجام میدادم قطع کردم و دیگه حاضرنشدم کوچکترین لطفی به بقیه بکنم نتیجه شگفت انگیز بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
انتظار داشتم همه ناراحت شن یا باهام قطع رابطه کنند اما برعکس شد.حالا وقتی تقاضایی دارند با حالت وظیفه مطرح نمی کنند و خواهش می کنند.فشار روانی کارهای انجام نشده دیگران از روی من برداشته شده و وقت بیشتری برای خودم دارم و دیگران حتی پدر و برادرم بااحترام بیشتری باهام برخود می کنند.
تنها استثنا این ماجرا مادرم بود.در سخت ترین شرایط کمکم کرد یک قدم برداشتم و اون هزار قدم واسم برداشت.محبتی رو که در حقم کرده زود فراموش میکنه بارها دیدم از سختی های دوران زندگیش بگه اما هیچ وقت از سختی بزرگ کردن یه بچه مریض تو یه شهر غریب حرفی نزد اصلا انگار یادش رفته با چه مکافاتی منو بزرگ کرده.وقتی از همه ناراحتم پا به پا من گریه میکنه و پس انداز مختصرشو به من می بخشه.نه پارتی داره و نه پس اندازش به کار من میاد اما با تمام وجود عشق و علاقه شو حس میکنم.این دلگرمی که یه آدم زمینی وجود داره و تا پای جون پیشته غیرقابل وصفه.اگه سهم من از تمام آدمای کره زمین همین یک نفر باشه واسم بسه.میدونم شاید چند سال دیگه پدرم از برخورد متفاوتی که با مادرم و ایشون دارم ناراحت بشه اما باید درکم کنه همینطور که من امروز درکش میکنم.
دوستامم باید درک کنند با سحر و آزیتا قابل قیاس نیستند همونطور که من امروز اختلاف رفتار اونا رو درک کردم.
من همه رو دوست دارم هیچ بازخوردی وجود نداره و به تعامل با آدمای اطرافم ادامه میدم اما این ماجرا باعث شد حدود پیشروی آدما تو زندگیم مشخص باشه.
من شرایط شما رو درک میکنم. اختلاف سنی 26 ساله و تربیت در دو فرهنگ کاملا متفاوت باعث شده تعریفمون از خیلی چیزا متفاوت باشه از جمله نقش پدر و فرزند .حق میدم گاهی همو نفهمیم و توقعاتمون بی جواب بمونه اما بازم با تمام وجود دوستت دارم.
برای چند جا رزومه پر کردم و حالا در بیمارستان جدیدی کار میکنم.بیمارستانی فوق العاده پرکار منظم و بر اساس مدیریت اروپایی.
هر روز که از سرکار برمی گردم مصمم تر از قبل به کسب و کار خودم فکر می کنم.بیشتر از اون به این فکر می کنم که یه زمانی من خیلی بلندپرواز بودم چی شد که بالم شکست و از آرزوهام دست کشیدم.شاید به خاطر اینکه اون روزا آیندمو با یه آدم خاص می دیدم و مسلما نظر و شرایط اون آدم در تصمیم گیری هام دخیل بود اما چیزی که در اون زمان بهش توجه نمی کردم و الان خیلی بهش فکر میکنم اینکه اون آدمی که قرار بود ستون زندگی من بشه و تصمیماتم حول اون منعطف یا تغییر داده شد رو چقد می شناختم.اصلا می شناختم ؟!
چه اهمیتی داره ؟ هیچی واقعا.من درسی که باید می گرفتم رو گرفتم و زندگی جدیدی شروع کردم و اصلا هم فکر نمی کنم اون آدم مسئول چیزی باشه چون من خودم آگاهانه تصمیم گرفتم زندگیم به کدوم سمت بره.
میدونم که تیر 95 میرم کرج و کار خودمو راه میندازم.این روزا وقتی از سرکار بر می گردم دفترمو باز می کنم و ایده هایی که در طول روز به ذهنم اومده رو یادداشت می کنم هر هفته پس اندازمو یه ورانداز میکنم و هزینه ها رو یادداشت می کنم.این کار باعث شده حتی برای خرید چیزای ضروری هم مدتی این دست اون دست کنم یا حتی ازش صرف نظر کنم تا پولش سیو بشه.از طرفی شاید مجبور باشم بعد از این یکسال برای پرداخت قسط های مختلف همزمان در بیمارستانم کار کنم بنابراین مجبورم تا جاییکه می تونم روی افزایش مهارت های کاریم مانور بدم و صد البته که چه الان چه اون موقع روزی 3-4 ساعت درس هم باید بخونم.شاید این روند زندگی برای کسیکه بیرون گود نشسته کاهنده باشه اما برای من لذت بخشه.
بعد از یک هفته هنوز نتونستم خودمو با شرایط جدید تطبیق بدم و به خانواده و دوستام و مهمونی بازی برسم ولی مطمئنم تا یکی دو ماه دیگه همه چی رو سروسامون میدم حتی اگه نتونم ترجیح میدم یه کارمند هدف دار جنازه باشم تا یه دختر خوب البته از نظر مامانم.
تا جاییکه یادم میاد مامان واسه هیچی عجله نداره.از نظرش لزومی نداره یه دختر 30 ساله خونه و ماشین داشته باشه اما از نظر من واجبه.وقتی بچه تر بودم دائم منو از آشپزی منع می کرد و میگفت درستو بخون وقت واسه آشپزی زیاده اما آشپزی یه جور کیمیاگری که میتونی از چیزای بی مزه یه چیز فوق العاده درست کنی واسه همینکه آشپزی حال آدمو خوب میکنه و من سالهای زیادی از این حال خوب محروم بودم.حتی تو خرید کردن اولویت بندی هامون فرق داشت ضروری ترین خرید واسه من عطر و لوازم آرایشی بود و واسه مامان لباس و بخاطر بازخوردهای دائمی ناخودآگاه سالها طبق الگوریتم مامان عمل میکردم اما الان همه چی فرق داره از سبک زندگی و اولویت هامون تا عجله من برای رسیدن به هدفم.من از خدا و کائنات ممنونم و بهترین ها رو برای تمام موجودات هستی میخوام.

دیشب سایت آقای روشناس رو می خوندم.وقتی تجربیاتشون رو راجع به کار و شغل و چیزای مختلف می دیدم یاد چند سال پیش خودم افتادم.روزایی که روزشماری می کردم درسم تموم شه و دائم سایت ها و وبلاگ ها مهاجرت رو زیر و می کردم.نه تنها از قیمت خونه و اوضاع کار خبر داشتم که حتی خرج ماهانه رو حساب کرده بودم.ترم آخر دانشکده مطلع شدم بدون طرح نمی تونم اونجا کار کنم و مدرکم در گرو دولت ایران می مونه.خدا می دونه چقدر حرص خوردم و از تب و تابش افتادم تا این دو سال بگذره.
چند ماه مونده به پایان طرح دوباره امتحان زبان دادم ، کلی برو و بیا برای گرفتن ویزا داشتم حتی شبنم که موعد تحویل خونه ش رسیده بود حاضر شد با من خونه بگیره و خوشبختانه بیمارستانی هم با توافق گذراندن دوره 5 ماهه با کارم موافقت کرد.وقتی همه چیز واسه رفتن درست شد اتفاقات مختلفی پشت سر هم رخ داد که ترجیح دادم در وطنم بمونم.این اتفاقات کاملا شخصی و مختص زندگی منه شاید برای آدم دیگه ای خنده دار باشه.
الان که به گذشته نگاه می کنم دو تا مسئله وجود داشت که برای یک دختر 21 ساله مهم نبود ولی حالا خیلی پررنگ شده.اولی غربته.من از روزی که چشم باز کردم کنار پدر و مادرم بودم دانشگاه و محل کارم همین شهر بوده هیچ تصوری از غربت ندارم اما تنهایی عمیق دوستام رو در کشورهای مختلف دیدم حتی اونایی که اینور خانواده و دلخوشی ندارند دومی جسارته وقتی بچه تر بودم واسه درست کردن یک رزومه و سابقه کار به شدت کار می کردم اصلا به کارهای کوچیک فکر نمی کردم و ترجیح می دادم درآمدی نداشته باشم اما در بیمارستان مطرحی کار کنم اما حالا اینجوری نیست.وقتی به گذشته نگاه می کنم زندگی بالا و پایین زیاد داشته خاطرات خوبی از فرهنگ و رفتار مردم نداشتم و ندارم از کیفیت زندگی اینجا راضی نیستم اما بازم ترجیح میدم در ایران زندگی کنم.



محوطه بیمارستان
تلفونو که قطع کردم اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود : چی بپوشم؟! :ا
وضع وقتی بدتر میشد که فکر می کردم تا حالا آزیتا رو ندیدم و احتمالا یه دختر قرتی آنالیزور باشه.بالاخره بعد از دو ساعت یه ست درست حسابی کنار هم چیدم که ناگهان از ویرانکده بیمارستان زنگ زدند تشریف بیارید عمل داریم.هیچی با مقنعه و لباس فرم تشریف بردیم بیمارستان و بعد از اون چون وقتی باقی نمونده بود با همون لباس فرم رفتیم سرار قرار.
برخلاف تصورم انقدر باهم خوب ارتباط برقرار کردیم که موقع برگشت کار به پرسیدن قیمت پد و گرانی و مسخره بازی های آیکونی گذشت.همین دوست تازه وارد بعدها وقتی به پول هنگفتی نیاز داشتم و دربه در دنبال وام بودم حاضر شد بدون هیچ تضمینی اونچه رو که داشت در اختیارم بذاره یا وقتی از لحاظ عاطفی شرایط خوبی نداشتم سعی کرد کمکم کنه تا بلندشم یا خیلی از تصمیمات و سفرهایی که فقط اون خبر داشت. هیچ وقت نصیحتم نمی کرد فقط هر چند ساعت پیام میزد و اوضاع و احوالمو می پرسید یا ساعت پروازمو چک میکرد.خنده دارِ که یه نفرُ دوبار دیده باشی اما تاثیرش در مراحل حساس زندگیت بیشتر از هر دوستی باشه.آزیتا نمیگه اینکار رو بکن یا نکن اما همیشه باهاش مشورت کردم و فقط یکبار گفت :اینکار درست نیست و تجربه ش نکن و من اونقد به حمایت و درایتش اطمینان داشتم که قبول کردم و متزلزل نشدم.
بعدها متوجه شدم با اینکه حرفی نمی زد و خط قرمزی تعیین نمی کرد اما آروم آروم باعث تغییر نگرش و سبک زندگیم شده واسه همینه که همیشه بهش گفتم یه کتاب از زندگیت بنویس و تنبل خانم همیشه میگه تو فکرشم ولی دریغ از یک خط.
فکر کنم قبلا اینجا نوشتم دوستی 10 ساله از دوران دبیرستان داشتم که یه روز بدون توضیح ترکش کردم.همیشه فکر می کردم چه فرقی بین این دو تا آدمِ؟و اصلا چه طوری یه دوست می تونه تا این اندازه رو آدم تاثیر بذاره....
تازه متوجه شدم وقتی تعریف آدما از یک ارزش مثل هم باشه می تونند در کنار هم آروم و بی دغدغه باشند و رو هم حساب کنند حالا فرقی نداره دوست همکار یا همسر
تعریف من و آزیتا از دوست و دوست داشتن شبیه به همه.الزاما به این معنی نیست که تعریف خوب یا بدیه فقط شبیه.
وقتی تعریف دو تا آدم از کارشون شبیه به هم باشه میتونند بی دغدغه و راحت کنارهم کار کنند.
وقتی تعریف زن و مرد از احترام ، حریم خصوصی ، مذهب ، دوست داشتن و..... شبیه به همه خیلی راحت در کنار هم زندگی می کنند.
مثلا تعریف من و آزیتا از دوستی اینکه در سخت ترین شرایط باید کنار دوستت بمونی حتی اگه به خطر بیفتی اما عقیده پدرم اینکه تا جایی می تونی به دوستت کمک کنی که خودت و موقعیتت به خطر نیفتی یا تعریف یکی دیگه اینکه تا وقتی یه نفر مثل تو فکر میکنه قابل دوست داشتنه.این تعریفا هیچ کدوم بهترین یا بدترین تعریف نیستند اما با هم متفاوته.
واسه همینکه دو تا آدم شاید اصلا در سبک زندگی یا ظاهر شبیه به هم نباشند اما در تعامل طولانی مدت با هم مشکلی ندارند چون تعریفشون از ارزش حاکم بر اون تعامل شبیه به همه.

شهر کتاب تهران - بهمن 93
خجسته باد میلاد مولود نجات