ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

میخواستم یه لاته خودمو کافه لمیز مهمون کنم و تخت بخوابم.این بهترین برنامه جشن تولد بعد از یه کشیک شلوغ بود.از بیمارستان زدم بیرون کلی میس کالد و پیام نخونده داشتم تو راه برگشت یکی یکی بازشون کردم و لبخند زدم.هنوز آدمای زیادی به یادم بودند.

رسیدم خونه و پیک یه بسته پستی واسم اورد.وقتی بازش کردم جیغ کشیدم باورم نمیشد یه آدم از اون سر دنیا این تاریخ رو یادش باشه و از قبل واسش برنامه ریزی کنه.نیم ساعت بعد الهه با یک کیک شکلاتی پشت در بود و تو کوچه تولدت مبارک میخوند.خندیدیم و شروع ٢٧سالگی رو جشن گرفتیم.

٢٦سالگی یه دختر آبی بود.دست به سرش کشیدم و با لبخند از هم جدا شدیم.

 ٢٧سالگی مهربون و شاد باش سرشار از تجربه های هیجان انگیز


سخت و آسونش گذشته.شاید این مهاجرت کوچک بهترین تصمیم زندگیم بود هفت ماه از عمرم که واقعا زندگی کردم.روزای سخت گذشت و روزای آسایش رسید .هشت سال سکون ، دست و پا زدن ،آدمای پوشالی و بی معرفت تموم شدند و اتفاقات و آدمای قشنگ تری زندگیمو ساختند.خدا صدامو شنیده و آرزوهام یکی یکی برآورده میشه حتی حکمت آرزوهای برآورده نشده مو میبینم.

بیماری ، بی خانمانی ، بیکاری و بی پولی رو اینجا تجربه کردم اما یه لحظه به عقب نگاه نکردم و نخواستم که برگردم .آسون نبود اما با کلمه غربت و دلتنگی غریبه بودم.من اینجا رو دوست داشتم و دارم گرچه پر از آدم عوضیه شلوغه حتی شاید گاهی بهش میگم خراب شده .قوی بودم و همه چیز رو مدیریت کردم و روزای سخت تموم شد.هیچ میلی برای سفر به مشهد ندارم شاید در این مدت دو بار برگشتم خونه .نه اینکه خونه پدریم جای بدی باشه اتفاقا پر از عشق و گرماست اما هر کس یه جوریه دیگه.

اما دیشب دلم واسه خونه پرکشید.برای سفره های افطار مامان و دور هم جمع شدنمون ، مهمونی های دوره ای ماه رمضان ،جلسات قرآن دوره ای مردونه حتی دلغک بازیا و حرفهای عمو و عمه زاده ها.خیلی پرروتر از اینم که به روی خودم بیارم یا گریه کنم اما دیدم آها پس اینه وقتی سیاوش میگه"منم جنگل بدون ریشه"


فردا دوست عزیزی مهمان منه که دیدارش یکی از شیرین ترین اتفاقات سال جدیده.دیداری که مدتها منتظرش بودم و به دلایلی میسر نشد.تو بحبوحه کشیکا و مشغولیتای قبل مرخصی باید یه سری کار متفرقه انجام میدادم که وقت و انرژی زیادی رو ازم گرفت.ساعت ١٢ دیشب آخرین کارا تموم شد و با خستگی و کلی دلمشغولی برمیگشتم خونه که  خودمو تو کوچه دیدم.سراسر کوچه رو اذین بسته بودند و پسرک جوونی در حالیکه ویلون میزد کوچه رو ترک میکرد.تا وقتی صدای ویلون قطع شد رو پله نشستم و به آسمون نگاه میکردم.هیچکس تو کوچه نبود و تنهایی مزه کردن این صحنه لذتشو چند برابر کرد.خیلی وقت نیست که زندگی مستقلی دارم اما تجربه های لذت بخشی داشتم ، دوستان زیادی پیدا کردم و آینده بهتری رو رقم زدم.
درون من یه نفر بزرگ شد و با تمام وجود شروع به زندگی کرد.خیلی وقته احساس پروانه ای رو دارم که پیله دورش رو شکافته و در حال کشف جهان اطرافشه.

دل تو اولین روز بهار 
دل من آخرین جمعه سال
و چه دورند
و چه نزدیک بهم.....