ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

۱۶ مطلب با موضوع «سبک زندگی» ثبت شده است

چند وقت پیش پسر عمو همکارم در قرعه کشی یک هایپرمارکت برنده یک دستگاه 206 شد که بعد از فروش و پرداخت چند میلیون مالیات یک پول یهویی و همین جوری رو گذاشت جیبش.خیلی وقتا شده یک شانسای عجیب غریب رو تو زندگی مردم می بینم مثلا طرف تونسته در یک وضعیت طلایی بورس فلان دانشگاه رو بگیره یا در اثر شرایط تصادفی در یک سرمایه گذاری پرسود وضعش از این رو به اون رو شده یا با یه آدم خاص ازدواج کرده و موضاعاتی از این قبیل.
خب من با اینکه آدم خوش شانسیم اما به جز پنج هزار تومان حساب بانک ملت هیچ پول یهویی واسم از آسمون نازل نشد اما در طی چند سال اخیر دو تا آدم مهم وارد زندگیم شدند که میشه گفت حضورشون خیلی بیشتر از این حرفا به زندگیم کمک کرد. یکی از این دو تا آدم آزیتا بود که قبلا در موردش حرف زدم و گفتم این دختر کمک کرد من از بدترین شرایط روحی بلند شم خودمو دوست داشته باشم دیدگاهمو نسبت به خیلی از مسائل تغییر داد و استیل زندگیم در خیلی از موارد اصلاح شد.همیشه حس کردم این دختر یک فرشته است نه انسان.

نمیدونم چیکار کردم که لایق دریافت دومین هدیه الهی شدم.اصلا یادم نمیاد از کجا شروع شد ولی محال ممکن بود در حال روتین حتی به این آدم سلام کنم چه برسه دوستی. یه آدم بی تربیت و فوق العاده خودخواه که منم منمش گوش فلک رو کر کرده بود.با بی میلی و از سر ناچاری در مورد یک موضوع خاص باهش مشورت کردم و نتیجه فوق العاده بود چیزایی رو نشونم میداد که محال ممکن بود کسی ببینتشون.درست مثل یک معلم باحوصله و مهربون جواب سوالامو داد و دستمو گرفت تا در مسیر درست قرار بگیرم.یادم نمیاد نازمو کشیده باشه یا امید واهی بده اما محکم هولم داد تو مسیر درست و میگفت برو ببینم.کمی گذشت دوباره باهاش مشورت کردم و اون یه راه روشن دیگه رو نشونم داد.کم کم بدو بیراهاشو نمی شنیدم و قلب مهربونشو می دیدم .به منم منمش عادت کردم و صبر و متانت ذاتشو دیدم.

من چموش که حتی با باج و محبت به حرف کسی گوش نمی دادم و کار خودمو میکردم حالا بی هیچ زوری با اشتیاق به حرف یه آدم دیگه گوش میدم و خودمو ملزم می دونم که باید اون کار انجام بشه.وقتی حرف می زنیم جسارت و قدرت فوق العاده ای پیدا می کنم و یکی یکی گره ها زندگیم که سالها بلاتکلیف مونده رو باز میکنم و خودمو ملزم می کنم که باید حلشون کنم.
نمیدونم چیکار میکنه اما وقتی حرف میزنه یه چیزی تو روحم روشن میشه چیزی که باعث میشه بلند شم و برای خواسته هام تلاش کنم.

خدایا مرسی بسکت بسکت.من حواسم به نعمتات هستا

 خیلی وقته به این نتیجه رسیدم آدم حتی وقتی فکر میکنه الان از شدت خستگی زمین میخوره و بیهوش میشه بازم میتونه ادامه بده حتی شاید ساعت ها.

معمولا هیچ کس از آدمی که ساعت 6 صبح از خونه میره بیرون و ساعت 8 شب برمیگرده انتظار خاصی نداره چه برسه به خود اون آدم که با تمام وجود خستگی سلول هاشو حس میکنه اما من راضیم درواقع این سبک زندگی منه و حالا حالاها تغییری نمی کنه پس باید بتونم خودمو باهش تطبیق بدم و کارامو مدیریت کنم.راستش اولا یکم با خودم غرغر میکردم اما جرئت نداشتم با صدای بلند اعلام کنم چون اطرافیانم شروع به سرزنشم می کردند که خودت انتخاب کردی.دیگه انقد ادای آدما پرانرژی و راضی رو درآوردم که کم کم اوضاع براه شد و عادت کردم.یه شب نشستم کارایی که بخاطر کمبود وقت میس میشد رو نوشتم و سعی کردم واسشون راه حل پیدا کنم که به مرور زمان پیدا شد.یکی از این کارا رسیدگی به ظاهرم بود.روزای تعطیل و آفم که وقت کافی داشتم خوب بود اما بقیه روزا ترجیح میدادم به محض رسیدن به خونه شیرجه بزنم تو تختم تا اینکه بالاخره خودمو ملزم کردم هر شب لیست پایین رو تیک بزنم و حالا این تیک ها تبدیل به عادت شده و دیگه نیازی به تیک زدن ندارم.



میدونید هر چی بیشتر به خستگی رو بدیم بیشتر از سرو کوله مون بالا میره.کلا موجودیتِ سیریش و آویزونی داره.محلش نذارید و بدونید همیشه وقت دارید.واحد زمان برای همه یکسان نیست.یک دقیقه برای یکی یک ساعته برای یکی یک ثانیه.این ماییم که تعیین می کنیم هر شبانه روز چقدر طول بکشه.

وقتی به رابطه عاطفی آدما نگاه میکنی با وجود تمام تفاوت هایی که باهم دارند یه چیزایی توشون مشترکه.یکی از این اشتراکات تمایل به خوشحال کردنه.وقتی یک نفر رو دوست داری دائم فکر میکنی چه جوری خوشحالش کنم چیکار کنم که سورپرایز شه بخنده و بهش خوش بگذره دائم نقشه های کوچیک و بزرگ میکشی.گاهی براش هدیه های بزرگ میخری گاهی وقتا میگردی و یک موسیقی  قصه یا حتی جمله قشنگی رو واسش میفرستی اما هیچ وقت فکر نمی کنیم اون آدمی که بیشتر از همه لایق محبت و خنده ست خود ماییم.گاهی یادمون میره با کارای کوچیک خودمونو خوشحال کنیم و بهمون خوش بگذره.


ساعت 8 شب از مترو پیاده میشم.باد خنکی به صورتم میخوره و تلافی همه این روزا گرم رو درمیاره.بعد از 14 ساعت کار دلم میخواد بهم خوش بگذره اما هوا تاریک شده و وقتی واسه دور دور کردن و بیرون رفتن نیست از طرفی دلم نمیاد برم خونه و این هوای عالی رو از دست بدم.شروع به پیاده روی میکنم و زیر لب نامجو زمزمه میکنم.چشمم به هایپرمارکت بین راه میفته .کل قفسه های بیسکوییت رو بالا و پایین میکنم و روشونو میخونم تا یه طعم جدید پیدا کنم که با بسته ذیل مواجه میشم و با ریسک امتحان یک طعم جدید میخرمش.طعمش عاااااااااااالی بود مخصوصا با شیر


حال خوب یه چیز بزرگ و غیرقابل دسترس نیست.حال خوب همیناست دیگه همینکه رو فرم باشی همینکه بتونی از چیزای بزرگ و کوچیک خدا لذت ببری و به به و چه چه کنی.یادمون باشه حال خوب اومدنی نیست ساختنیه
سیستم آموزشی ایران سیستمی دین محورِ یعنی در هر سال یک یا چند کتاب درسی با این محتوا وجود داره و تمام فعالیت های پرورشی و اردوهای علمی و حتی فرمت و ویژگی ظاهری مدرسه در این هدف خلاصه شده.مسلما انتظاری که از این سیستم آموزشی داریم اینکه بچه ها رو برای یک زندگی دین محور یا اخلاق محور آماده کنه اما به واقع نه تنها این رو نمی بینیم بلکه  بعد از 12 سال تحصیل در این مدارس حتی پوسته این هدف محقق نمیشه و خیلی از بچه ها در ترتیل ساده قرآن مشکل دارند.(دقت کنید ترتیل نه قرائت یعنی یک روخوانی ساده با 10 تا قاعده) دیگه هسته هدف که هیچی.
جدا از این سیستم آموزشی و هدفش و ناکجاآبادی که در اون قرار داره یک تاثیر بزرگ این نوع خاص از آموزش "عدم توانایی حل مسئله" ست.

قاعده ش اینکه 12 سال تحصیل عمومی و غیرآکادمیک شما رو برای یک زندگی روتین آماده میکنه و تحصیلات آکادمیک برای یک شغل اما واقعیت اینکه بعد از 12 سال آموزش مداوم و حضور در مدرسه ما هندل کردن یک زندگی ساده رو بلد نیستیم و برخوردمون با مشکلات خنده دار و گاهی تاسف آورِ.کنکور در ایران یک مسئله بزرگه به برخورد آدما با این مسئله و راه حل و تلاش ها که می کنند دقت کنید.گاهی از یک ارتباط ساده با همکار یا اعضای خانوادمون عاجزیم خیلی وقتا نمی تونیم خواسته و حقوق خودمون رو به درستی بیان کنیم با اینکه ازشون آگاهی داریم مدل دخل و خرج و پس اندازمون هم یکی از صد مواردی که میشه مثال زد.

این یک طرف قضیه است طرف حادترش اینکه نمی خوایم قبول کنیم آموزش درست ندیدیم و نیاز به کمک داریم.میخوایم همه چیز رو با منطق و استدلال حل کنیم که معمولا منجر به پیچیده تر شدن مسئله میشه.
گاهی متوجه میشیم که برای حل یک مسئله نیاز به آموزش داریم.این متوجه شدن و دست از منم منم برداشتن عالیه اما باید در انتخاب منبع آموزشی یا فرد مشاور دقت کنیم.مشاوری که برنامه درسی میده دست بچه اصلا مشاور نیست یک شارلاتان به تمام معناست.باید دنبال کسی باشید که شیوه های مطالعاتی رو به بچه نشون بده و انتخاب رو به عهده خودش بذاره.مشاور خانواده ای که بدون آگاهی از شخصیت همسر شما چند تا راه حل و فعل مقطعی میده خائنه و.......
منم مثل تمام ایرانی ها دیگه هستم و از  یک سیاره دیگه یا از رو دل خوش و شکم سیری حرف نمی زنم تمام این بلاهای مذکور سر خودم اومده از شیوه مطالعه و انتخاب رشته بگیر تا مسائل عاطفی و مالی ولی عکس العملم فرق داشته.مثل کنه به مسئله چسبیدم و تا حل نشده ولش نکردم دائم دنبال منبع آموزشی و آزمون و خطا بودم شاید طول کشیده اما بالاخره تفکرم تغییر پیدا کرده و مسئله حل شده.

حالا اینهمه روضه خوندم که بگم خیلی از آدما تو ایران مدیریت مالی خوبی ندارند یا به قول معروف عقل معاش ندارند.من به پروردگارم ایمان دارم پس مطمئنم موجود ابتر و ناقص خلق نمیکنه اگه کسی مدیریت مالی خوبی نداره حتما آموزش درستی ندیده و آزمون و خطا نداشته
خودم به شخصه تا چندسال پیش آدم ولخرجی بودم که نه تنها از مدیریت پول چیزی نمیدونست بلکه درست برخلافش عمل میکردم اما بعد از سه سال آزمون و خطا و یادگیری تا حدودی هندل کردن پولم رو یاد گرفتم.دیشب با دوستی صحبت میکردم که باعث شد دوباره بعد از 10 سال خوندن این کتاب رو شروع کنم.
*با دقت بخونید چون من 10 سال پیش این کتاب رو سرسری خوندم و هیچی متوجه نشدم در نتیجه دو سال پول و زحمتم حروم شد تا به نتایجی برسم که قبلا در کتاب خونده بودم.

اوصیکم به خواندن

یادمه وقتی بچه بودیم دائم تو مدرسه بهمون می گفتند بلند نخند لاک نزن موهای چتری تون دیده نشه ژل نزنید یادم نمیاد کسی یه بار گفته باشه کرم مرطوب کننده و شونه کوچیک همراه داشته باشید.
واسه خیلی از این ممنوعیت ها اسم های قشنگی هم گذاشته بودیم.دختر نجیب بلند نمی خنده دختر تمیز ناخناشو بلند نمی کنه و لاک نمی زنه گاهی لطف می کردند و برچسب نمی زدند بلکه به واژه "دختر خوب" "دختر بد" اکتفا می کردند.خلاصه با این سیستم تک بعدی مسخره بزرگ شدیم و معیارهای خوب و بد تو ذهنمون شکل گرفت.
دیروز در محل کارم دو عمل روی دو دختر همسن و سال اتفاق افتاد.در اتاق اول دختری باسرو وضع مرتب و آرایش ملایم تحت عمل لیپوساکشن قرار گرفت و در اتاق دوم دختری تکیده و رنجور کیست تخمدان 10 کیلویی از شکمش خارج شد.بیماری برای هر انسانی اتفاق میفته اما وقتی دختر جوانی در عرض یک ماه 10 کیلو اضافه وزن پیدا میکنه  به این موضوع اهمیت نمیده و فقط سایز لباساش بزرگتر میشه جای تعجب داره.
هر زنی چهار انرژی داره : مادری - بانویی - تکاپو - جذابیت
افراط یا تفریط در هر کدوم از این انرژی ها باعث شخصیت ناقص زن میشه.در مدرسه اونقدر روی شخصیت بانویی دختر تاکید میشه که اگر به جنبه جذابیت خودش بها بده احساس عذاب وجدان میکنه یا کلا میزنه زیر همه چی و طغیانگرانه به بعد جذابیت وجودش پناه میاره و از هر چه بانویی و خانمی دور میشه.
نمی دونم چرا ملتی هستیم که نمی تونیم چیزی رو در حد تعادل نگه داریم و به چند گروه تبدیل شدیم 
دخترای همیشه درس خون و پول درآر (افراط تکاپو)
دخترای پای ثابت آرایشگاه و پیرو شدید مد(افراط جذابیت)
دخترای سنگین و خانم که حتی تو عروسی هم نمی رقصند (افراط بانویی)
و مادرانی که تمام معنای زندگیشونو تو بچه هاشون می بینند و خودشون جدای از بچه هیچی ندارند(افراط مادری)
جالب تر اینکه همیشه اعضای هر گروه به گروه دیگه انتقاد شدید دارند و همدیگرو زیر سوال می برند.
کاش در مدرسه به جای تاکید شدید روی بانویی یک دختر روی تمام جنبه های روحیش تاکید می کردند لازم نبود بخش جذابیت دختر رو به اسم اسلام نادیده بگیرند می تونستند حتی با رعایت دستورات اسلام به این بعد بپردازند( فرهنگ عطر زدن - آموزش توجه به سلامتی و توصیه ها - ورزش های مخصوص جسم زن و....) شاید اونجوری امروز اکثر دخترا سردرگم نبودند و ناخودآگاه یک بخش از وجودشون رو قربانی بخش دیگه نمی کردند.
التوصیه به لیسینینگ
چند روز پشت سرهم دنبال پول بودم و معمولا آدم در شرایط مالی سخت خیلی راحت می تونه اطرافیانشو بشناسه. پول جور شد ولی فردای اون روز تصمیم گرفتم کمی خودخواه باشم و خودمو در اولویت قرار بدم. خیلی رک از بدهکارا تقاضای پولمو کردم، خدمات رایگانی که در قبال دوستا یا خانوادم انجام میدادم قطع کردم و دیگه حاضرنشدم کوچکترین لطفی به بقیه بکنم نتیجه شگفت انگیز بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
انتظار داشتم همه ناراحت شن یا باهام قطع رابطه کنند اما برعکس شد.حالا وقتی تقاضایی دارند با حالت وظیفه مطرح نمی کنند و خواهش می کنند.فشار روانی کارهای انجام نشده دیگران از روی من برداشته شده و وقت بیشتری برای خودم دارم و دیگران حتی پدر و برادرم بااحترام بیشتری باهام برخود می کنند.
تنها استثنا این ماجرا مادرم بود.در سخت ترین شرایط کمکم کرد یک قدم برداشتم و اون هزار قدم واسم برداشت.محبتی رو که در حقم کرده زود فراموش میکنه بارها دیدم از سختی های دوران زندگیش بگه اما هیچ وقت از سختی بزرگ کردن یه بچه مریض تو یه شهر غریب حرفی نزد اصلا انگار یادش رفته با چه مکافاتی منو بزرگ کرده.وقتی از همه ناراحتم پا به پا من گریه میکنه و پس انداز مختصرشو به من می بخشه.نه پارتی داره و نه پس اندازش به کار من میاد اما با تمام وجود عشق و علاقه شو حس میکنم.این دلگرمی که یه آدم زمینی وجود داره و تا پای جون پیشته غیرقابل وصفه.اگه سهم من از تمام آدمای کره زمین همین یک نفر باشه واسم بسه.میدونم شاید چند سال دیگه پدرم از برخورد متفاوتی که با مادرم و ایشون دارم ناراحت بشه اما باید درکم کنه همینطور که من امروز درکش میکنم.
دوستامم باید درک کنند با سحر و آزیتا قابل قیاس نیستند همونطور که من امروز اختلاف رفتار اونا رو درک کردم.
من همه رو دوست دارم هیچ بازخوردی وجود نداره و به تعامل با آدمای اطرافم ادامه میدم اما این ماجرا باعث شد حدود پیشروی آدما تو زندگیم مشخص باشه.
برای چند جا رزومه پر کردم و حالا در بیمارستان جدیدی کار میکنم.بیمارستانی فوق العاده پرکار منظم و بر اساس مدیریت اروپایی.
هر روز که از سرکار برمی گردم مصمم تر از قبل به کسب و کار خودم فکر می کنم.بیشتر از اون به این فکر می کنم که یه زمانی من خیلی بلندپرواز بودم چی شد که بالم شکست و از آرزوهام دست کشیدم.شاید به خاطر اینکه اون روزا آیندمو با یه آدم خاص می دیدم و مسلما نظر و شرایط اون آدم در تصمیم گیری هام دخیل بود اما چیزی که در اون زمان بهش توجه نمی کردم و الان خیلی بهش فکر میکنم اینکه اون آدمی که قرار بود ستون زندگی من بشه و تصمیماتم حول اون منعطف یا تغییر داده شد رو چقد می شناختم.اصلا می شناختم ؟!
چه اهمیتی داره ؟ هیچی واقعا.من درسی که باید می گرفتم رو گرفتم و زندگی جدیدی شروع کردم و اصلا هم فکر نمی کنم اون آدم مسئول چیزی باشه چون من خودم آگاهانه تصمیم گرفتم زندگیم به کدوم سمت بره.
میدونم که تیر 95 میرم کرج و کار خودمو راه میندازم.این روزا وقتی از سرکار بر می گردم دفترمو باز می کنم و ایده هایی که در طول روز به ذهنم اومده رو یادداشت می کنم هر هفته پس اندازمو یه ورانداز میکنم و هزینه ها رو یادداشت می کنم.این کار باعث شده حتی برای خرید چیزای ضروری هم مدتی این دست اون دست کنم یا حتی ازش صرف نظر کنم تا پولش سیو بشه.از طرفی شاید مجبور باشم بعد از این یکسال برای پرداخت قسط های مختلف همزمان در بیمارستانم کار کنم بنابراین مجبورم تا جاییکه می تونم روی افزایش مهارت های کاریم مانور بدم و صد البته که چه الان چه اون موقع روزی 3-4 ساعت درس هم باید بخونم.شاید این روند زندگی برای کسیکه بیرون گود نشسته کاهنده باشه اما برای من لذت بخشه.
بعد از یک هفته هنوز نتونستم خودمو با شرایط جدید تطبیق بدم و به خانواده و دوستام و مهمونی بازی برسم ولی مطمئنم تا یکی دو ماه دیگه همه چی رو سروسامون میدم حتی اگه نتونم ترجیح میدم یه کارمند هدف دار جنازه باشم تا یه دختر خوب البته از نظر مامانم.
تا جاییکه یادم میاد مامان واسه هیچی عجله نداره.از نظرش لزومی نداره یه دختر 30 ساله خونه و ماشین داشته باشه اما از نظر من واجبه.وقتی بچه تر بودم دائم منو از آشپزی منع می کرد و میگفت درستو بخون وقت واسه آشپزی زیاده اما آشپزی یه جور کیمیاگری که میتونی از چیزای بی مزه یه چیز فوق العاده درست کنی واسه همینکه آشپزی حال آدمو خوب میکنه و من سالهای زیادی از این حال خوب محروم بودم.حتی تو خرید کردن اولویت بندی هامون فرق داشت ضروری ترین خرید واسه من عطر و لوازم آرایشی بود و واسه مامان لباس و بخاطر بازخوردهای دائمی ناخودآگاه سالها طبق الگوریتم مامان عمل میکردم اما الان همه چی فرق داره از سبک زندگی و اولویت هامون تا عجله من برای رسیدن به هدفم.من از خدا و کائنات ممنونم و بهترین ها رو برای تمام موجودات هستی میخوام.

دیشب سایت آقای روشناس رو می خوندم.وقتی تجربیاتشون رو راجع به کار و شغل و چیزای مختلف می دیدم یاد چند سال پیش خودم افتادم.روزایی که روزشماری می کردم درسم تموم شه و دائم سایت ها و وبلاگ ها مهاجرت رو زیر و می کردم.نه تنها از قیمت خونه و اوضاع کار خبر داشتم که حتی خرج ماهانه رو حساب کرده بودم.ترم آخر دانشکده مطلع شدم بدون طرح نمی تونم اونجا کار کنم و مدرکم در گرو دولت ایران می مونه.خدا می دونه چقدر حرص خوردم و از تب و تابش افتادم تا این دو سال بگذره.
چند ماه مونده به پایان طرح دوباره امتحان زبان دادم ، کلی برو و بیا برای گرفتن ویزا داشتم حتی شبنم که موعد تحویل خونه ش رسیده بود حاضر شد با من خونه بگیره و خوشبختانه بیمارستانی هم با توافق گذراندن دوره 5 ماهه با کارم موافقت کرد.وقتی همه چیز واسه رفتن درست شد اتفاقات مختلفی پشت سر هم رخ داد که ترجیح دادم در وطنم بمونم.این اتفاقات کاملا شخصی و مختص زندگی منه شاید برای آدم دیگه ای خنده دار باشه.
الان که به گذشته نگاه می کنم دو تا مسئله وجود داشت که برای یک دختر 21 ساله مهم نبود ولی حالا خیلی پررنگ شده.اولی غربته.من از روزی که چشم باز کردم کنار پدر و مادرم بودم دانشگاه و محل کارم همین شهر بوده هیچ تصوری از غربت ندارم اما تنهایی عمیق دوستام رو در کشورهای مختلف دیدم حتی اونایی که اینور خانواده و دلخوشی ندارند دومی جسارته وقتی بچه تر بودم واسه درست کردن یک رزومه و سابقه کار به شدت کار می کردم اصلا به کارهای کوچیک فکر نمی کردم و ترجیح می دادم درآمدی نداشته باشم اما در بیمارستان مطرحی کار کنم اما حالا اینجوری نیست.وقتی به گذشته نگاه می کنم زندگی بالا و پایین زیاد داشته خاطرات خوبی از فرهنگ و رفتار مردم نداشتم و ندارم از کیفیت زندگی اینجا راضی نیستم اما بازم ترجیح میدم در ایران زندگی کنم.



محوطه بیمارستان
تلفونو که قطع کردم اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود : چی بپوشم؟! :ا
وضع وقتی بدتر میشد که فکر می کردم تا حالا آزیتا رو ندیدم و احتمالا یه دختر قرتی آنالیزور باشه.بالاخره بعد از دو ساعت یه ست درست حسابی کنار هم چیدم که ناگهان از ویرانکده بیمارستان زنگ زدند تشریف بیارید عمل داریم.هیچی با مقنعه و لباس فرم تشریف بردیم بیمارستان و بعد از اون چون وقتی باقی نمونده بود با همون لباس فرم رفتیم سرار قرار.
برخلاف تصورم انقدر باهم خوب ارتباط برقرار کردیم که موقع برگشت کار به پرسیدن قیمت پد و گرانی و مسخره بازی های آیکونی گذشت.همین دوست تازه وارد بعدها وقتی به پول هنگفتی نیاز داشتم و دربه در دنبال وام بودم حاضر شد بدون هیچ تضمینی اونچه رو که داشت در اختیارم بذاره یا وقتی از لحاظ عاطفی شرایط خوبی نداشتم سعی کرد کمکم کنه تا بلندشم یا خیلی از تصمیمات و سفرهایی که فقط اون خبر داشت. هیچ وقت نصیحتم نمی کرد فقط هر چند ساعت پیام میزد و اوضاع و احوالمو می پرسید یا ساعت پروازمو چک میکرد.خنده دارِ که یه نفرُ دوبار دیده باشی اما تاثیرش در مراحل حساس زندگیت بیشتر از هر دوستی باشه.آزیتا نمیگه اینکار رو بکن یا نکن اما همیشه باهاش مشورت کردم و فقط یکبار گفت :اینکار درست نیست و تجربه ش نکن و من اونقد به حمایت و درایتش اطمینان داشتم که قبول کردم و متزلزل نشدم.
بعدها متوجه شدم با اینکه حرفی نمی زد و خط قرمزی تعیین نمی کرد اما آروم آروم باعث تغییر نگرش و سبک زندگیم شده واسه همینه که همیشه بهش گفتم یه کتاب از زندگیت بنویس و تنبل خانم همیشه میگه تو فکرشم ولی دریغ از یک خط.
فکر کنم قبلا اینجا نوشتم دوستی 10 ساله از دوران دبیرستان داشتم که یه روز بدون توضیح ترکش کردم.همیشه فکر می کردم چه فرقی بین این دو تا آدمِ؟و اصلا چه طوری یه دوست می تونه تا این اندازه رو آدم تاثیر بذاره....
تازه متوجه شدم وقتی تعریف آدما از یک ارزش مثل هم باشه می تونند در کنار هم آروم و بی دغدغه باشند و رو هم حساب کنند حالا فرقی نداره دوست همکار یا همسر
تعریف من و آزیتا از دوست و دوست داشتن شبیه به همه.الزاما به این معنی نیست که تعریف خوب یا بدیه فقط شبیه.
وقتی تعریف دو تا آدم از کارشون شبیه به هم باشه میتونند بی دغدغه و راحت کنارهم کار کنند.
وقتی تعریف زن و مرد از احترام ، حریم خصوصی ، مذهب ، دوست داشتن و..... شبیه به همه خیلی راحت در کنار هم زندگی می کنند.
مثلا تعریف من و آزیتا از دوستی اینکه در سخت ترین شرایط باید کنار دوستت بمونی حتی اگه به خطر بیفتی اما عقیده پدرم اینکه تا جایی می تونی به دوستت کمک کنی که خودت و موقعیتت به خطر نیفتی یا تعریف یکی دیگه اینکه تا وقتی یه نفر مثل تو فکر میکنه قابل دوست داشتنه.این تعریفا هیچ کدوم بهترین یا بدترین تعریف نیستند اما با هم متفاوته.
واسه همینکه دو تا آدم شاید اصلا در سبک زندگی یا ظاهر شبیه به هم نباشند اما در تعامل طولانی مدت با هم مشکلی ندارند چون تعریفشون از ارزش حاکم بر اون تعامل شبیه به همه.

شهر کتاب تهران - بهمن 93
به توصیه بانو لیلیت ویدیو زیر را تماشا کردم.چقد ظریف و بادقت ساخته شده و البته بسیار علمی و کاربردی.به نظرم فقط در مورد افسردگی کاربرد نداره بلکه میتونه فرمولی در درمان تمام احساسات ناخوشایند انسان باشه