سخت و آسونش گذشته.شاید این مهاجرت کوچک بهترین تصمیم زندگیم بود هفت ماه از عمرم که واقعا زندگی کردم.روزای سخت گذشت و روزای آسایش رسید .هشت سال سکون ، دست و پا زدن ،آدمای پوشالی و بی معرفت تموم شدند و اتفاقات و آدمای قشنگ تری زندگیمو ساختند.خدا صدامو شنیده و آرزوهام یکی یکی برآورده میشه حتی حکمت آرزوهای برآورده نشده مو میبینم.
بیماری ، بی خانمانی ، بیکاری و بی پولی رو اینجا تجربه کردم اما یه لحظه به عقب نگاه نکردم و نخواستم که برگردم .آسون نبود اما با کلمه غربت و دلتنگی غریبه بودم.من اینجا رو دوست داشتم و دارم گرچه پر از آدم عوضیه شلوغه حتی شاید گاهی بهش میگم خراب شده .قوی بودم و همه چیز رو مدیریت کردم و روزای سخت تموم شد.هیچ میلی برای سفر به مشهد ندارم شاید در این مدت دو بار برگشتم خونه .نه اینکه خونه پدریم جای بدی باشه اتفاقا پر از عشق و گرماست اما هر کس یه جوریه دیگه.
اما دیشب دلم واسه خونه پرکشید.برای سفره های افطار مامان و دور هم جمع شدنمون ، مهمونی های دوره ای ماه رمضان ،جلسات قرآن دوره ای مردونه حتی دلغک بازیا و حرفهای عمو و عمه زاده ها.خیلی پرروتر از اینم که به روی خودم بیارم یا گریه کنم اما دیدم آها پس اینه وقتی سیاوش میگه"منم جنگل بدون ریشه"