شاید ماه ها بگذره و هیچ اتفاقی نیفته اما این چند وقته برای من خیلی شلوغ بود.اتفاقات زیادی افتاد که نمیدونم از کجاش باید بنویسم.میشه همه این اتفاقات ریز و درشت رو در یک جمله نوشت.
الان دقیقا بیست و شش روزه که متاهلم.
خیلی وقتا اتفاقاتی در زندگی میفته که آدم حتی یه درصدم فکرشو نمی کنه.عروس خونه مرد مغرور و جسوری شدم که هزاران کیلومتر از من فاصله داره.مردی که درست یکسال پیش به خاطر رسیدن به هدف و آرزویی ازش راهنمایی خواستم و کم کم بهش علاقمند شدم.آدمی که برخلاف ظاهر جدی و خشکش بسیار مهربون و دلسوزه.هیچ وقت فکر نمی کردم آدمی وجود داشته باشه که نذاره آب تو دلت تکون بخوره،بهت حق انتخاب و نفس کشیدن بده،حق انتخاب رابطه ،پوشش ، آرزو و خلوت بده.
مردی که در این جامعه بزرگ شده باشه اما مجبورت کنه به خودت به چشم انسان نگاه کنی نه جنس دوم.آدمی که در اوج عصبانیت حق رو ناحق نکنه و منصف بمونه
اول همه رابطه ها خوشگله.آدما همدیگه رو دوست دارن ،نقاط مثبت همو بولد می کنند و نقاط منفی رو می بخشند اما همه آدما شانس اینو ندارن که از عشق به دوست داشتن برسند.دوست داشتن عمیقی که مثل رودخونه جریان داره.آروم و اطمینان بخش....
اما برای من اتفاق افتاد.بعد از کلی بالا پایین و برخورد با آدمای معمولی و نقاباشون بالاخره به آرامش رسیدم.
این روزا حال دلم خیلی خوبه.زندگی سر سازش داره و بی دغدغه خوش میگذره.نه اینکه بگذره بلکه ثانیه ثانیه ش بهشته اما یه دلتنگی مثل حریر روی قلبم کشیده شده.
من آدم انتظار کشیدنم .سالها زندگی خواسته به من درس صبوری بده و من با لجبازی و بی قراری ازش فرار کردم اما حالا برای اولین بار متین و آروم منتظرم.منتظر روزایی که خونه تورو کم نداشته باشه.
منتظر روزای باهم بودن.
منتظر روزای خوب با تو.