با سردرد و تهوع و دل درد بیدار میشم. گیج و ویج لباس می پوشم برم سرکار که سرم گیج میره و میشینم.به استعلاجی و استراحت فکر میکنم و استرس گنگی تمام وجودمو احاطه میکنه.
نکنه روز بعد مسئول اتاق عمل برخورد بدی داشته باشه.
نکنه رو بچه ها فشار بیاد و فردا اخم و تخم کنند.
نکنه فکر کنند دروغ میگم و استعلاجی کشکه آخه من که دیروز حالم خوب بود.
نکنه...
نکنه....
نکنه....
3 ساله دارم کار میکنم و تعداد استعلاجی که گرفتم به 3 تا نمیرسه نه اینکه مریض نشده باشم اما همیشه بخاطر یک سری ملاحضات و گمانه زنی ها ترجیح دادم سرکار حاضر باشم.
برمیگردم عقب تر ، در دوران مدرسه هیچ وقت اجازه غیبت نداشتم در بدترین شرایط باید سرکلاس حاضر میشدم.چرا؟چون عقب نمونم. از چی ؟ هیچ کس دقیقا نمیدونه.
حالا سال ها میگذره و وقتی به خودم نگاه میکنم می بینم ریشه وجودی من با بعضی باورهای ابلهانه شکل گرفته که باید درمان بشه .باورهایی که همه در گفتار از اون دوری میکنند ولی رفتارشون آینه تمام قد اون باور نادرسته.بخشی از فرآیند بزرگسالی برگشتن به من وجودی و اصلاح و شکل دادن به زوایای پنهان این من ِ
بزرگسالی نشونه های متعددی داره مثلا
عدم اهمیت به قضاوت دیگران
اهمیت به سلامت شخصی
در اولویت قرار دادن خودمون و دوری از فداکاری های ابلهانه