ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

روزها به عشق دیدن کتونی پسرونه آبی از جلو زارا رد شدم.از دیدنشون کیف میکردم اما دلیلی برای خرید پیدا نمی کردم.اتفاقا مخاطب خاص داشتم ولی سلیقه مون خیلی متفاوت بود عملا نه من به پیشنهادات اون مبنی بر ظاهرم اهمیتی میدادم نه اون به سلیقه من پس لزومی نداشت کلی پول بابت کفشی بدم که شاید حتی یکبار پوشیده نشه .
یه روز برخلاف هر روز پشت ویترین ندیدمش .رفتم داخل و سوال کردم معلوم شد سایز خاص رو تموم کرده و مجبور شدند از پشت ویترین بردارند.بی مقدمه پرسیدم:بازم دارید؟
جوابش مثبت بود و سایز موردنظرمو پرسید.من نمیدونستم چه سایزی باید بخرم اصلا تا اون لحظه کفش مردونه نخریده بودم.رندم گفتم 41

نمیدونم چرا اون کفش شد مایه دق.زیر تختم جا خوش کرده بود و هر موقع نگاش میکردم یادم میومد تو هستی و من تنهام.کتونی آبی آسمونی پسرونه شد تجسم واقعی فاصله ای که حس میکردم.فاصله ای که باعث میشد خیلی چیزا رو پنهون کنم و حرف نزنم.از سرزنشات می ترسیدم مثل پسربچه 7ساله ای که نمره های 20 رو نشون میده و 17ها رو زیر فرش پنهون میکنه.متاسفم که سحر خیلی چیزا رو میدونست و تو خبر نداشتی یا دروغ شنیده بودی.متاسفم هم برای خودم هم برای تو

کفشارو روزای آخر اسفند دور انداختم.شبیه اینا بود
رویا