ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

عده زیادی جلو در اورژانس گریه و نوحه می کنند.نمی شود گفت به این صحنه عادت کردم ولی برایم آشناست مثل روز اول کنجکاو نیستم بدانم مرده چند سالش بوده یا علت فوتش چیست اما متاثر میشوم.
می گویند در زمان حضرت سلیمان اکثر مردم قادر به دیدن اجنه و فرشتگان بودند.روزی جناب عزرائیل در حال عبور از خیابانی است.مردم از او دوری می کنند ناگهان ایشان رو به جوانی کرده و سلام میکند.جوان با ترس می پرسد که قصد جان او را دارد ؟!
عزرائیل لبخند میزند و پاسخ میدهد : خیر فقط خواستم عرض ادبی کنم.
جوان رو به عزرائیل می گوید : تو فرشته ای و در صدق و راستگویی فرشتگان شکی نیست  قول بده یک هفته قبل از مرگم به من خبر دهی؟!
عزرائیل به جوان قول میدهد و جوان خوشحال دور میشود.
جوان با خیال آسوده تمام مبانی اخلاقی را زیرپا می گذارد و از هیچ منکر و معاصی فروگذار نمی کند تا به ایام پیری می رسد.روزی عزرائیل او را در حیاط خانه اش می بیند و می گوید : سلام نوبتت شده برویم.
جوان که حالا پیرمردی شده با تعجب می گوید : تو قول داده بودی یک هفته قبل از مرگم مرا خبر کنی.
عزرائیل پاسخ می دهد: نه یک بار که چندین بار به تو خبر دادم.هنگامیکه که خبر مرگ دوستت به تو رسید من به تو خبر دادم ، وقتی متوجه تارهای مو سپیدت جلو آینه شدی به تو خبر دادم ، وقتی چشمانت ضعیف شد به تو خبر دادم ، وقتی کمرت درد گرفت به تو خبر دادم.تو دلت نخواست بشنوی..
وقتی محل کارت بیمارستان باشد بارها این خبر را با صدای بلند میشنوی.


محوطه بیمارستان
میدانم عزرائیل با الف نوشته می شود ولی با عین قشنگ تر است
در طول ترانه بارها کلمه اِمِ (Aimer) تکرار می شود که به معنی دوست داشتن است.
دوست داشتن یعنی:

هوا ابری و حیاط سایه است.نگران بالای سر حسن یوسفم نشستم که دو روز  است آفتاب ندیده گرچه من سعی کردم بیشتر حرف بزنم اما محبت جای آفتاب را نمی گیرد.به فکرم رسید ایندفعه که دوستان را دعوت کردم حیاط به اندازه کافی بزرگ است و می توانیم آب بازی کنیم.
باد خنک اردی بهشت ، باغچه سبز ، درخت انجیر خوشرو حتی طناب رخت قرمز وسط حیاط همه دست به دست هم دادند که حال خوشی داشته باشم.جلوی آینه قدی ایستادم و رقصیدم .آنقدر رقصیدم و خندیدم تا پاهایم درد گرفت و نشستم.فرش زیرپایم دست بافت بود سربه سرش گذاشتم و اختلاف طبقاتی اش را با فرش اتاقم یادآوری کردم ، احساس کردم او هم خندید. سماور هم می خندید وقتی چایی ریختم کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم.از آشپزخانه صدای خنده یخچال و سماور و گاز را می شنیدم.صدای خنده کتاب های کتابخانه ام را می شنیدم صدای پچ پچ جاروبرقی و کمد را هم شنیدم میدانم جاروبرقی زیاد از من خوشش نمی آید البته حق دارد چون من هم زیاد از او خوشم نمی آید حتی گاهی دلم خواسته سر به تنش نباشد برعکس سینک ظرفشویی که دعا کردم خانه هیچ چیز نداشته باشد اما دستکش و سینک ظرفشویی و آب سرد داشته باشد (یک مثلث حال خوب کن).
همیشه آدم بلندپروازی بودم و میدانم به آرزوهایم میرسم چون تلاش میکنم.میدانم تا چند سال دیگر با گرن کابریو دور ایران را دور میزنیم.میدانم یک روز در کافه دنجی در پاریس ساز دهنی میزنم و کیف میکنم.پایان نامه بعدی را به یک دختر اوتیسمی تقدیم میکنم ،میدانم روزی حفظ قرآن تمام میشود و خدا دست از لبخند برمیدارد و بغلم میکند. تمام آرزوهایم برآورده میشود چون خالقم منحصر به فرد است خودم مخلوقی منحصربه فردم و روح و جسمم شبانه روز در تلاشند.
انسان ها در طلب آرزوهایشان نیستند در طلب حال خوشی هستند که بدنبال آن آرزو در روحشان جریان می یابد.منتظر فروشنده حال خوش نباشیم.منتظر فردا نباشیم
آرزوهای ما حال خوش فردای ما هستند .می آیند و خوشی می آورند اما حال خوش امروزمان را هم داشته باشیم.برقصیم  بخندیم بادبادک هوا کنیم پشمک و بستنی قیفی بخوریم  همانطور که از بزرگ کردن گل و گیاه و ماهی لذت می بریم از ساختن آینده لذت ببریم از خستگی ها و رنج ها لذت ببریم.
ما مسئول خودمان هستیم حتی مسئول خوب و آرام بودنمان



بچه ها حسن یوسفم!
حسن یوسف بچه ها
!

کتاب را به پیشنهاد استاد بزرگواری تهیه کردم و امشب اگر کارهایم سروسامان بگیرد تمامش میکنم.
امروز یک معجزه دیدم .یک معجزه بزرگ و غیر قابل بازگویی.

پ ن : خیلی عالی بود.قبل از این کتاب دو سخنرانی با عنوان "ماهیت رنج" گوش کرده بودم و با پیش زمینه قبلی کتاب را مطالعه کردم شاید به همین دلیل به دلم نشست و ممکن است فرد دیگری دوست نداشته باشد.در هر صورت کتابی است که می توان بارها آن را خواند و نکته جدیدی پیدا کرد.

در راهروی بیمارستان جراحی قلب نشستیم و با خاله همسن و سال خودم حرف می زنم.هر پرستار یا بهیاری که رد میشود من چپ چپ نگاهش میکنم .دلیل استرسم را می پرسد و با خنده می گویم از کجا فهمیدی؟! و بعد اضافه میکنم هر بیمار یک همراهی دارد و ما دونفریم منتظرم یکی پیدا شود و به ما تذکر بدهد.
گرچه سطح تحصیلات بالایی دارد و به اندازه کافی در کارش خبره و خلاق است اما هیچ وقت او را بعنوان یک روانکاو جدی نگرفتم.برای اولین بار سعی میکنم یک مشاوره رایگان را ترجمه کنم.برایش از استرس و اضطراب هایم می گویم و دلیلش را می پرسم.بعد از حدود یک ساعت نتیجه جالبی می گیرم که قبلا کسی آنرا در اختیار من گذاشته بود اما استفاده نکردم.موضوع خیلی ساده است.
استرس در زندگی من دو نوع است یا قابل پیشگیری است یا غیر قابل پیشگیری.
مثلا به موقع رسیدن به ایستگاه قطار یا فرودگاه با برنامه ریزی زمان کاملا قابل پیشگیری است.
ترس در سر جلسه کنکور ، گم شدن کیف پولم در شهر غریب ، ماندن در ترافیک غیرقابل پیشگیری است در این مواقع فقط باید یک جمله گفت :
حالا که اتفاق افتاده مهم نیست عامل و مقصر کیه مهم نیست بعدا چه تبعاتی متوجه من میشه فقط
بهترین کاری که می تونم الان انجام بدم چیه؟!همین

*خدایا من متوجه شدم قضیه برادرم امتحان بود ولی اعتراف میکنم تا وقتی راهنمایی نکردی راه حل رو متوجه نشدم.در ضمن حواسم بود که امروز بخاطر کار بد صبح چه جوری گذاشتی تو کاسه م. جلو جمع آیا؟ داشتیم؟! حقم بود ولی خب لجمم گرفت.
نوبرانه


پیرمرد و دریا - ارنست همینگوی
نقدی بر کتاب
بعد از چندسال کتابخوانی به دو نتیجه رسیدم.
اول اینکه نباید هر کتابی را ولو به صرف شهرت نویسنده یا کتاب خرید.کتابخانه هر فرد باید گلچینی از دوست داشتنی هایش باشد نه گلچینی از خوانده هایش.
دوم اینکه هیچ وقت فلسفه نمایشگاه کتاب را متوجه نشدم.یک بار به نمایشگاه رفتم و احتمالا دیگر هرگز اینکار را تکرار نمی کنم.از نظر من نمایشگاه فقط از دو جهت می تواند سودمند باشد یکی دانشجو باشی و بن تخفیف مبلغ قابل توجهی باشد که دلیل زیاد قوی نیست چون معمولا هر سال در فصول معینی مراکز فروش کتاب تخفیفات قابل توجهی عرضه می کنند و دوم آنکه با حضور و خریدت بخواهی از انتشارات خاصی حمایت کنی.
بنظرم نمایشگاه یعنی :
پول قابل توجهی در بازه کوتاهی از جیبت می رود و تا ماه ها نمی توانی خرید کتاب را در برنامه ریزی مالی ات بگنجانی.
لذت گردش در کتابفروشی و خرید کتاب تبدیل به شلوغی نمایشگاه و ایضا خستگی جستجو برای کتابی خاص در میان ازدحام میشود
حمل بار سنگینی از کتابها به اینور و آنور صحنه خرید شب عید را یادآوری میکند.
یکباره حجم زیادی کتاب نخوانده به کتابخانه ات اضافه میشود و بار روانی آزاردهنده ای دارد.
با صحنه هایی روبرو میشوی که نه فرهنگی است نه ربطی به کتابخوانی دارد و فقط باعث میشود حرص بخوری.



محوطه زیبا بیمارستان
تماشانه استاد ارجمند - 22 اردیبهشت 94