ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

خیلیا استعداد و مشکل چاقی دارند و البته این موضوع روی اعتماد به نفس و سبک زندگیشون تاثیر میذاره.تقریبا در بین اعضای خانواده فقط من و مادربزرگم این مشکل رو نداریم ولی تلاش اطرافیان و محرومیتشون از خیلی غذاها رو میبینم.خب من هیچ وقت این مشکل رو نداشتم همیشه نون خامه ای رو دو لپی میخوردم عاشق پنیر خامه ای و کره گوسفندی بودم و هنوز که هنوزِ مامان شکلاتای عید رو از دست من جمع میکنه اما یازده ساله که وقتی رو ترازو می ایستم یک عدد رو نشون میده.
کار زیاد امتحانای طاقت فرسا ماه رمضون مسافرت و تنبلی هیچ کدوم حتی نمی تونه یک گرم منو چاق یا لاغر کنه البته زیاد حسرت نخورید چون همه تغییرات محیطی تو صورتم منعکس میشه.هر نوع استرس یا خستگی باعث التهاب و جوش روی صورتم میشه و وقتی حالم خوبه و همه چی اکی پوستم برق میزنه.

برده سیاه باید احساس خوشبختی می کرد بعد از سال ها قانون برده داری ملغی شده بود و می تونست چند دلار دستمزد بگیره اما احساس خوبی نداشت.دست از کار کشید و سرشو بلند کرد.روی چمن های تپه نشست.توجهش به دو نقطه سیاه جلب شد اول فکر کرد شاید شاخ گوزنی در دوردست باشه اما دو نقطه سیاه خیلی بیشتر از سرعت گوزن نزدیک و نزدیک تر می شدند. با خودش فکر کرد شاید دو مگس مزاحم کثیف هستند اما وقتی جلوتر اومدند متوجه شد دو نقطه نه شاخ گوزن بودند نه دو مگس مزاحم

.

.

دو نقطه سیاه دو گلوله بود.


گاهی وقتا آدم حس برده سیاهی رو داره که نقطه سیاهی دیده و نمیدونه وقتی این نقطه بهش برسه یک مگس مزاحمه یا گلوله

همیشه وقتی فرم اداری و بانکی پر میکنم وقتی دوستای جدید پیدا میکنم و بالاخره هر جا لازم باشه بگم شغلم چیه بلافاصله میگن "یعنی چی".
بعد از توضیح دادن می پرسند نمی ترسی؟ اگه بگم نه محکوم به سنگدلی هستم اگه بگم آره می پرسند پس چرا مسئولیت مریضا رو قبول می کنی.
با سردرد و تهوع و دل درد بیدار میشم. گیج و ویج لباس می پوشم برم سرکار که سرم گیج میره و میشینم.به استعلاجی و استراحت فکر میکنم و استرس گنگی تمام وجودمو احاطه میکنه.
نکنه روز بعد مسئول اتاق عمل برخورد بدی داشته باشه.
نکنه رو بچه ها فشار بیاد و فردا اخم و تخم کنند.
نکنه فکر کنند دروغ میگم و استعلاجی کشکه آخه من که دیروز حالم خوب بود.
نکنه...
نکنه....
نکنه....

3 ساله دارم کار میکنم و تعداد استعلاجی که گرفتم به 3 تا نمیرسه نه اینکه مریض نشده باشم اما همیشه بخاطر یک سری ملاحضات و گمانه زنی ها ترجیح دادم سرکار حاضر باشم.
برمیگردم عقب تر ، در دوران مدرسه هیچ وقت اجازه غیبت نداشتم  در بدترین شرایط باید سرکلاس حاضر میشدم.چرا؟چون عقب نمونم. از چی ؟ هیچ کس دقیقا نمیدونه.
حالا سال ها میگذره و وقتی به خودم نگاه میکنم می بینم ریشه وجودی من با بعضی باورهای ابلهانه شکل گرفته که باید درمان بشه .باورهایی که همه در گفتار از اون دوری میکنند ولی رفتارشون آینه تمام قد اون باور نادرسته.بخشی از فرآیند بزرگسالی برگشتن به من وجودی و اصلاح و شکل دادن به زوایای پنهان این من ِ
بزرگسالی نشونه های متعددی داره مثلا
عدم اهمیت به قضاوت دیگران
اهمیت به سلامت شخصی
در اولویت قرار دادن خودمون و دوری از فداکاری های ابلهانه


وقتی پونزده شونزده ساله بودم از نظر عرف تنها ازدواج مقبول ، ازدواج سنتی بود.دوستی پسر و دختر و ازدواجشون اونقدر تابو داشت که اگه اتفاق میفتاد  از خانواده و جامعه و فامیل طرد میشدی و شهرتی واسه خودت بهم میزدی.در مدارس دخترانه پسر و دوستی با جنس مخالف رو تبدیل به کابوس کرده بودند یادمه یک بار سر کلاس بعد از نصایح مزخرف معلم دینی مون گفتم:خانم اجازه دختر عمو من با دوست پسرش ازدواج کرده باهم مشکلی ندارند.یه نگاه وحشی به من انداخت و گفت : "اولا که استثنا داریم ثانیا جوجه رو آخر پاییز می شمارند".
بماند انقد استثنا دیدم که از قاعده بیشتر شد ولی هنوز بعد 10 سال زندگی مشترک یک فرزند و زندگی خوب حداقل در ظاهر (که خیلی ها همین ظاهر رو هم ندارند)منتظر آخر پاییزم.والا
خیلی از اون سالا گذشته هر کی هر مدل دلش میخواد ازدواج میکنه اما هنوزم ازدواج سنتی قابل قبوله.یک سری معایب ازدواج سنتی رو عدم شناخت می دونند که چرته.خودتون هولید زود عقد کنید والا اگه فرآیند آشناییتون 5-6 ماه اصولی طول بکشه شناخت حاصل میشه و مشکلی از این لحاظ نیست.
بدترین و زمخت ترین آسیبی که ازدواج سنتی داره خواستگاری سنتیِ.خنده دار نه ؟!
چند سال اول وقتی خواستگار میاد خیلی حس خوبی داری.بالاخره نمیشه حس مقبولیت رو منکر شد و اینکه یه نفر خواستار توست یعنی مقبول واقع شدی اما بعد یه مدت ورق برمیگرده...

اولین باری بود که میرفتم بازار تهران.داشتم مغازه ها رو نگاه میکردم و آروم جلو میرفتم یهو ترق خوردم به یه چیزی.تا چند لحظه هنگ بودم بعد فهمیدم به انتهای پاساژ رسیدیم و مغازه بعدی توهمی در آینه است:))هیچی دیگه این قضیه واسه دو تا راهرو دیگه هم پیش اومد. آینه سراب جالبی درست کرده بود و کسیکه عادت نداشت با برخورد به آینه کلی سوژه خنده خودش و اطرافیانش میشد :ا

گاهی داری زندگیتو میکنی و انتظار یه سری اتفاقات رو نداری اما پیش میاد.بعضی از این اتفاقات زود هضمند و سریع خودتو جمع و جور میکنی اما بعضیاشون با دو لیتر عرق نعنا هم هضم نمیشن.گاهی حتی اتفاق بزرگی نیست اما اونقد دور و بعید و غیرمنتظره بوده که با وقوعش تا چند وقت شوکی و بعد از مدتها ذهنت میتونه تحلیل کنه که آها این صدای تررررررق صدای برخورد من با آینه بود.....


امیدوارم هیچ وقت از این اتفاقا نیفته ولی اگه افتاد نه خون خودتونو کثیف کنید نه آینه رو به بدوبیراه بگیرید فقط لبخند بزنید و دور بزنید حالا اگه خیلی لجمون گرفت یه زبون درازی هم نثار آینه مدنظر کنیم.هیچی تو زندگی ارزش غصه خوردن و تعلل نداره.

رهاش کن بره رفیق..

قالب جدیدمو خیلی دوست دارم .خوشحالم که حتی انتخاب عکس رو به طراح محترم سپردم.خیلی قشنگه و دقیقا همون چیزی شد که تو ذهنم بود.مررررررررررررررررررررررسی مسیو جدی 
من از پروردگار مهربون و کائناتش بخاطر آدمای جدید و هیجانات زیبای زندگیم سپاسگذارم.

- من الان هر چی دقت میکنم هیچ دوست حقیقی یا مجازی ندارم که طراحی وب سایت و قالب وبلاگ بلد باشه .من دلم قالب جدید میخواد خب:((((

- انقد مترون بیمارستان به من برای رنگ مانتو تذکر داد تا مجبور شدم مانتو مشکی بگیرم.اصلا مسئله حجاب مهم نبود چون حجابم کامله ولی رنگ روشن و ملایم مکروه انگار.حالا پشیمونم و دلم میخواد مانتومو نقاشی کنم ولی نمیدونم چه طرحی بزنم که باز دوباره رو من کلید نکنه.

- دیروز پا عمه زاده جان رو پلاتین گذاشتند و عمه با شیون و زاری زنگ زده که پاشو بیا.خداروشکر چند تا از همکلاسی هامو تو بیمارستان مذکور پیدا کردم و به اتاق عمل راه یافتم.از کمر بی حس بود و از اول تا آخر عمل کنارش نشستم و حرف زدیم .کاشف به عمل اومد دعوا کرده و چند تا جراحت چاقو هم رو پاش بود که سعی میکنه ماست مالی کنه :ا اصلا درکش نمی کنم این ماست مالی داره آیا؟! مرد ممکنه دعوای فیزیکی داشته باشه نمیتونی وقتی یکی زد تو گوشت بگی :"ببخشید من آقای مهندس هستم شما خیلی بی تربیتی." خب تو هم باید بزنی دیگه.والا 

- یه فاز منفی وجود داره.تمام اتاقم مثل دسته گل برق میزنه (از من بعید واقعا) هیچ لباس اضافی تو کمد و کشوها نیست لباسا و لاک و مدل بستن موهامو تغییر دادم اما همچنان این فاز پابرجاست. کاش می تونستم موهامو بنفش کنم. یادمه اولین بار که ابروهامو خوشکلازیسیون کردم مامان چند روز سرسنگین بود اما انقد بازخورد مثبت و wooooww چه تغییر کردی از اطرافیان داشتم که رفتار مامان واسم مهم نبود. حالا برم موهامو بنفش کنم ؟میگن به بچه که رو بدی فلذا فوقع ما وقع میشه :)))
بعضیا یه چیزایی میگن که تا سرانگشت انگشت کوچیکه پات میسوزه و تا مدتها یادت میمونه البته اگه یکم باتجربه و کول باشی بعد چند روز قضیه واست اکی میشه .این قانون فقط واسه زخم زبون و حرفهای منفی صدق نمیکنه گاهی ممکنه یک حرف یا حرکت خوب یک نفر رو یادت بمونه.بنظر من روح آدما شبیه یک قالیچه س که هروز یک رج به اون اضافه میشه حالا یک سری اتفاقات و حرفا قابلیت اینو داره که جزئی از تاروپود این قالیچه بشه.
17 سالم بود و مامان به حج مشرف شده بود بابا تو آشپزخونه زل زل منو نگاه میکرد و میگفت :تو واقعا بلد نیستی یک تخم مرغ بشکنی .منم هر هر میخندیدم و میگفتم نه .بابا که لجش گرفته بود گفت:خجالت بکش همسن و سالای تو 2 تا بچه دارند!!
18 سالگی ماشینو داغون کردم و نزدیک بود تو بزرگراه چپ کنم کنار خیابون ایستاده بودم به محض اینکه بابا رو دیدم زدم زیر گریه بابا که میخواست دلداریم بده گفت:فدای سرت باباجان همسن و سالای تو دو تا بچه دارند تو واسه موضوع به این کوچیکی گریه میکنی:))

خلاصه از 15 سالگی اتاقی که همیشه نامرتبه دیر بیدار شدنم از خواب غرغر کردنم واسه حقوق اجتماعی و موضوعات کوچیک و بزرگ دیگه همیشه بهونه ای برای شنیدن این جمله از زبون مامان بابا بوده .یکی از اون جمله هاست که هیچ وقت یادم نمیره و در زندگی من برای تنبیه  تشویق و دلداری ازش استفاده شده.همه کاره تربیتی.خخخخخ


امروز به مامان میگم به نظرت همسن و سالای من به جز دو تا بچه دیگه چیا دارند؟ ویلا - خونه - مغازه - شرکت  به نظرت چه جوری بدست آوردند؟با استخدامی یا از ارث باباشون و دزدی؟
مامان یه جوری بهم نگا میکنه انگار از اعزامش به مریخ حرف میزنم.بعد فکر میکنم وقتی با تفکری بزرگ شدم که این جور چیزا رو مختص آدمای 50 سال به بالا میدونه نباید توقع درک حرفامو داشته باشم و از برنامه هام حرفی بزنم.
ساکت فقط با خودم فکر میکنم همسن و سالای من به جز دو تا بچه دیگه چیا دارند؟چه جوری فکر می کنند ؟چه مهارت هایی دارند؟چند تاشون دکتر مهندس شدند؟چه جوری پول درمیارن و چه فکرایی واسه آینده دارند...

سنجاق قفلی: زندگی بهم ثابت کرده شب قدر هر آدمی تو یه تاریخ و شبی واقع شده پس اینهمه روایت و آیه برای شب قدر معین چیه پس؟! - چرا هیچ شعر عاشقانه ای واسه کلم بروکلی سروده نشده.هوم؟! - الان نمیدونم اینکه دو ساعته روی شاسی برد روبرو نشسته و به من زل زده عنکبوته ملخه بچه سوسکه چیه فقط میدونم نمیتونم بکشمش :)) - من از پروردگار و کائنات که در ید قدرتشه سپاسگذارم چون این چند روز پشت سر هم آدما و موقعیتا درست رو سرراهم قرار میده و منو به هدفم نزدیک میکنه.خدایا یه دونه ای به مولا :*

-حالا که موعد رسمی شدن قرارداد رسیده بیمارستان دبه کرده و میلغ دستمزد با ذهنیت و قاعده کار خیلی فاصله داره. از دو تا بیمارستان دیگه که در این مدت برای کار  تماس گرفتند سوال میکنم مبلغ پرداختی اونها خیلی بیشتر ِ.لعنتیا .این یک تجربه شد که دیگه دوره آزمایشی طولانی رو قبول نکنم و قبل از هر چیز حتما متن کتبی قرارداد رو درخواست کنم.شاید مجبور شم بیمارستانمو عوض کنم ولی مکانیت اینجا رو دوست دارم دقیقا مرکز شهر و بین شلوغی و جریان زندگیه.


- خواستگار محترم از چین برگشته و بعد از کلی عذرخواهی میگه 20 روزِ باید بره و در این بیست روز احتمالا یکی دو بار بتونیم حرف بزنیم.علت رو که جویا میشم میگه مدیریت کارهای عروسی برادر بزرگترم به عهده منه.از نقش پدر و مادر و برادر بزرگ تر سوال میکنم که معلوم میشه سرسفید خانواده س و خیلی از مسائل بر دوش ایشون.خیلی شیک گفتم نه اونم میگه مگه مسئولیت پذیری بدِ؟گفتم مسئولیت یک خانواده بد نیست اما آدمی که مسئول 3-4 تا خانواده س به درد من نمیخوره.نمی خوام که عروس خاندان ناصرالدین شاه بشم.والا


- همکلاسی سابق چشم رنگی الان همکار اینجانب محسوب میشه به طرز ناشیانه ای در کارها کمکم میکنه و هوامو داره علاوه بر اینکه اگه اخم و تخم نکنم حرف درست میشه دوست دخترشم به چشم شمر ذی الجوشن به من نگاه میکنه.اینو کجای دلم بذارم؟! 

آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی.

- واسه انجام کار بزرگی که نقشش تو سرم بود بین دو راهی موندم و از اون بدتر اینکه متوجه شدم باید یه قدم خیلی بزرگ بردارم.یک قدم بزرگ رو خودم و غرورم


- شب های قدر اومده اما تو فازش نیستم.داره ماه رمضونم از دستم میره و من هیچی ازش نفهمیدم.استاپ پلیز.کمی آهسته تر رو


- دلم واسه باشگاه تنگ شده اما فعلا با تشنگی اگه بتونم زنده تا سرکار برم و برگردم جای شکرش باقیه