برده سیاه باید احساس خوشبختی می کرد بعد از سال ها قانون برده داری ملغی شده بود و می تونست چند دلار دستمزد بگیره اما احساس خوبی نداشت.دست از کار کشید و سرشو بلند کرد.روی چمن های تپه نشست.توجهش به دو نقطه سیاه جلب شد اول فکر کرد شاید شاخ گوزنی در دوردست باشه اما دو نقطه سیاه خیلی بیشتر از سرعت گوزن نزدیک و نزدیک تر می شدند. با خودش فکر کرد شاید دو مگس مزاحم کثیف هستند اما وقتی جلوتر اومدند متوجه شد دو نقطه نه شاخ گوزن بودند نه دو مگس مزاحم
.
.
دو نقطه سیاه دو گلوله بود.
گاهی وقتا آدم حس برده سیاهی رو داره که نقطه سیاهی دیده و نمیدونه وقتی این نقطه بهش برسه یک مگس مزاحمه یا گلوله
اولین باری بود که میرفتم بازار تهران.داشتم مغازه ها رو نگاه میکردم و آروم جلو میرفتم یهو ترق خوردم به یه چیزی.تا چند لحظه هنگ بودم بعد فهمیدم به انتهای پاساژ رسیدیم و مغازه بعدی توهمی در آینه است:))هیچی دیگه این قضیه واسه دو تا راهرو دیگه هم پیش اومد. آینه سراب جالبی درست کرده بود و کسیکه عادت نداشت با برخورد به آینه کلی سوژه خنده خودش و اطرافیانش میشد :ا
گاهی داری زندگیتو میکنی و انتظار یه سری اتفاقات رو نداری اما پیش میاد.بعضی از این اتفاقات زود هضمند و سریع خودتو جمع و جور میکنی اما بعضیاشون با دو لیتر عرق نعنا هم هضم نمیشن.گاهی حتی اتفاق بزرگی نیست اما اونقد دور و بعید و غیرمنتظره بوده که با وقوعش تا چند وقت شوکی و بعد از مدتها ذهنت میتونه تحلیل کنه که آها این صدای تررررررق صدای برخورد من با آینه بود.....
امیدوارم هیچ وقت از این اتفاقا نیفته ولی اگه افتاد نه خون خودتونو کثیف کنید نه آینه رو به بدوبیراه بگیرید فقط لبخند بزنید و دور بزنید حالا اگه خیلی لجمون گرفت یه زبون درازی هم نثار آینه مدنظر کنیم.هیچی تو زندگی ارزش غصه خوردن و تعلل نداره.
رهاش کن بره رفیق..
-حالا که موعد رسمی شدن قرارداد رسیده بیمارستان دبه کرده و میلغ دستمزد با ذهنیت و قاعده کار خیلی فاصله داره. از دو تا بیمارستان دیگه که در این مدت برای کار تماس گرفتند سوال میکنم مبلغ پرداختی اونها خیلی بیشتر ِ.لعنتیا .این یک تجربه شد که دیگه دوره آزمایشی طولانی رو قبول نکنم و قبل از هر چیز حتما متن کتبی قرارداد رو درخواست کنم.شاید مجبور شم بیمارستانمو عوض کنم ولی مکانیت اینجا رو دوست دارم دقیقا مرکز شهر و بین شلوغی و جریان زندگیه.
- خواستگار محترم از چین برگشته و بعد از کلی عذرخواهی میگه 20 روزِ باید بره و در این بیست روز احتمالا یکی دو بار بتونیم حرف بزنیم.علت رو که جویا میشم میگه مدیریت کارهای عروسی برادر بزرگترم به عهده منه.از نقش پدر و مادر و برادر بزرگ تر سوال میکنم که معلوم میشه سرسفید خانواده س و خیلی از مسائل بر دوش ایشون.خیلی شیک گفتم نه اونم میگه مگه مسئولیت پذیری بدِ؟گفتم مسئولیت یک خانواده بد نیست اما آدمی که مسئول 3-4 تا خانواده س به درد من نمیخوره.نمی خوام که عروس خاندان ناصرالدین شاه بشم.والا
- همکلاسی سابق چشم رنگی الان همکار اینجانب محسوب میشه به طرز ناشیانه ای در کارها کمکم میکنه و هوامو داره علاوه بر اینکه اگه اخم و تخم نکنم حرف درست میشه دوست دخترشم به چشم شمر ذی الجوشن به من نگاه میکنه.اینو کجای دلم بذارم؟!
آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی.
- واسه انجام کار بزرگی که نقشش تو سرم بود بین دو راهی موندم و از اون بدتر اینکه متوجه شدم باید یه قدم خیلی بزرگ بردارم.یک قدم بزرگ رو خودم و غرورم
- شب های قدر اومده اما تو فازش نیستم.داره ماه رمضونم از دستم میره و من هیچی ازش نفهمیدم.استاپ پلیز.کمی آهسته تر رو
- دلم واسه باشگاه تنگ شده اما فعلا با تشنگی اگه بتونم زنده تا سرکار برم و برگردم جای شکرش باقیه